به بهانه قهوه ای ترین چشمان یکی از فرزندان آدم ....

به بهانه قهوه ای ترین چشمان یکی از فرزندان آدم که بشریت را بشارت به دار می داد

 

ایمانوئل را که از

بابا نوئل کم کنی

می ماند

شیطان و

کلاه بوقی منگوله دارش

صدای پچ پچه می آید و پیچ و تاب زلف تو[1]

*****

دست از سرم بردآر، مگس

درست یادم نیست

بعد از ظهر چندمین روز بود که آفریده شدی

ای که می روی اینگونه سنگین

سرگردان

سرد

دو هزار و دویست قورباغه

بلندترین قاف همان سرود نخستین را در

در

دردم از یارست و درمان نیز، نیز

*****

ایمانوئل را که ولش کن

حاشیه ای قرمز، با لکه های مورب، و از بلندای آن سُرسُره[2]، سُر می خورَد....

می غلطد

دوباره سر می خورد

می غلطد

تا دو هزار و دویست قورباغه

بلندترین قاف جهان را کِل بکشند

تا طناب

*****

از همین جا که تو ایستاده ای

تا تمام بعد از ظهرهای کش آورده تابستان های بدون تو

بدون تو

بدنم را نخواهم بخشید

اگر به این همه زنجیر عادت کند

 که کلاهت را بردار پیرمرد چوبی

- چه جانوری بودی تو!!؟

*****

چشمانت را دوست دارم

و انحنای باشکوه ابروانت

و قاف بلند سرود نخستین را که بر گردنم آویخته اند

تا تبر کار خودش را بکند

تا سَرم سُر بخورد از بالای همان سُرسُره قرمز با هاشورهای یکنواختش

ای ما.

ما!؟

ما در قهوه ای چشمانت چه ....

- چه جانوری بودی تو!!؟

صدای پچ پچه می آید و پیچ و تاب زلف تو

*****

 

(شاهرود، محمد رضا عباس زاده 31 /2/86)



[1] ایمان و پدر، آدم را یاد جد مشترکمان، آدم می اندازد و تبعیدگاه معروفش که تنها مسبب این مهاجرت پر درد چشمان افسونگر حوا بود و بوی خوش سیب [لعنت به هر چه مار است].

[2] (سالها سال بعد) فرزندان بی تربیت همان پدر و مادر راه به بیراهه بردند و به جای پرستش خدای مهربانِ تنها، ترس و توتم را بهانه کرده ساختمان ها ساختند و زیگوراتش نامیدند و آنقدر سر از تن و تن از طناب جدا کرده اند که شاعر شوریده ناتوان است از توصیف آن همه مهربانی!

نظرات 2 + ارسال نظر
آمر سه‌شنبه 1 مرداد 1387 ساعت 17:01

لذیذ بود هنوز بعضی مزه ی کلمات اش در زیر دندان هایم هست

سه چهارم بزرگ، پلکان تکامل
محاصره ات کرده آسمان
زخم می زند به صورتت
با گلوله های باران با باد سرگردان
خمیازه می کشی
زندگی سخت می شود.
پر می شوی از زمزمه پرندگان کلافه
خط و نشان صاعقه
تکان می خوری، همه جا را تکان می دهی
تنوره می کشی، مشت می زنی، دوباره صورتت زخم بر می دارد، خودت به خودت می خندی
جریان می یابی
جاذبه امانت را بریده است
رو به روی تو ایستاده ام
لباسم، لبم، لبخندم بوی تو را می دهد
دوباره تکان می خوری بند دلم پاره می شود، پر می شوم از کلمات پاره پاره
صدایت می زنم، بی قراری می کنی، می روی، از دستم فرار می کنی، سرت را
محکم
می کوبی به سینه برادرت
هیولای قرمز نگاهت می کند
آهار می خوری
تکه تکه می شوی
هنوز خوابت می آید
هنوز پرنده ها می آیند
چیزی بر می دارند
می روند
پوست تنت را
پوست آبی هاشور دارت را
بر می دارد
می برد آن بالاها
برهنه می شوم
آغوشت را باز می کنی
نفسم به نفست گِره می خورد
گُر می گیرم
سفید می شوم
دهانم پر از تو می شود
پرواز می کنم، می غلطی از لابلای انگشتانم فرار می کنی...
پوستت را
پوست آبی هاشور دارت را اما
بر می دارد
می برد آن بالاها.
سیزدهم مهرماه هشتاد و هفت خورشیدی
محمد رضا عباس زاده
به یاد لورکا
دریا خندید در دوردست
دندانهایش کف و لبهایش آسمان

محمد جمعه 11 مرداد 1387 ساعت 17:28 http://persianstyle.persianblog.ir

سلام . مژده به کاربران بلاگ اسکای ، قالبهای بلاگ اسکای در پرشین استایل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد