مترسک

 

مترسک

دهان گشوده به گفتار انزوایش را

ولی نمی شنود هیچ کس صدایش را

نشد تکان بدهد دست را زمان وداع

نشد تمام کند شعر ماجرایش را

مترسک است، کلاهی و چند تکه لباس

نسیم کوچکی آشفته ادعایش را

دو تکه چوب برایش به جای می ماند

اگر بگیری از اندام او ردایش را

شبیه آینه از یاد برده هر چه که بود

اگر چه خاطره پرمیزند هوایش را

خبر ندارد از آنجا که پیشتر بوده ست

و شخم کرده زمان خط رد پایش را

برای این که نداند چگونه می گذرد

برای این که نبینند های هایش را -

کلاغ های سیاه این کسی که می بینید

مترسک است ، در آرید چشم هایش را......

(بابک دولتی)

اسفند

در روزهای آخر اسفند / کوچه بنفشه های مهاجر زیباست در نیمروز روشن اسفند وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد در اطلس شمیم بهاران با خاک و ریشه در جعبه های کوچک چوبین در گوشه ی خیابان می آورند جوی هزاران زمزمه در من می جوشد ای کاش ای کاش ادمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر که کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک محمد رضا شفعیعی کدکنی