شعر

تو جان من شده بودی و من جوان شده بودم

و اعتراف می کنم شوق ناگهان شده بودم

تو ، هم نیامده ، هم آمده ، چه حال و هوایی

عجب بیانی از آن حس بی بیان شده بودم

کمی که نه – کمی از کم زیادتر ، به گمانم

دچار وسوسه و شرم توامان شده بودم

نگاه کردی ، می خواستم سلام بگویم

که شرمسار تو از لکنت زبان شده بودم

س س س س و زبانم به رمز نام تو را گفت

و من ، چقدر از این گفته شادمان شده بودم

تو خواستی که بخوانم ، سکوت کرد زمان هم

که خوش قریحه ترین شاعر زمان شده بودم

خروسخوان تو طلوعی در آسمان شده بودی

و من دوباره غروب ستارگان شده بودم

(محمد علی بهمنی)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد