تبیین در تاریخ

مقدمه

مفهوم تبیین گاه بسیار تعریف شده و مبهم به نظر می آید و خصوصاً در عرصه علوم انسانی این ابهام بیشتر دامنگیر پژوهشگر می شود. غالباً هنگام بحث از تبیین و دیگر مفاهیم مشابه آن الگوهای ارائه شده از سوی علوم طبیعی مد نظر قرار می گیرند و مدت های مدیدی تلاشی بی نتیجه صورت گرفته است تا این الگوها به علوم انسانی نیز تعمیم داده شوند. البته دیری است که علوم انسانی در تلاش بودهاند تا روش هایی منظم و مدون تبیینی برای خود وضع کنند.

علوم اجتماعی و اقتصادی تا حدی به این امر مایل شده اند و لذا گاه تصور می شود که در میان علوم انسانی این دو شاخه تبیین را به عنوان مفهومی در انحصار خود تلقی کرده اند. در این میان پژوهشگران تاریخ نیز در پی بهره گیری از الگوهای تبیینی خاصی برای خود بوده اند هر چند متفاوت از دیگر علوم انسانی، این تفاوت بر می گردد به ماهیت متفاوت شناخت در تاریخ نسبت به دیگر شاخه های علوم انسان

در این نوشته کوشش می شود تا ابتدا تعریفی از مفهوم تبیین ارائه شود و مصادیق و انواع آن معرفی گردند. پس از آن با بحثی درباره دامنه و اعتبار شناخت تاریخی کار را پیش می بریم تا اینکه در نهایت به مفهوم تبیین و انواع آن در علم تاریخ بپردازیم.


معنای تبیین

دانیل لیتل تبیین را عموماً پاسخی به پرسش چراها می داند: «هر تبیین عادتاً پاسخی به سؤالی است[1]» پرسش هایی از قبیل اینکه چرا جنگ اتفاق افتاد؟ چرا قیمت نفت در جهان افزایش یافت؟ چرا حزب مخالف در انتخابات پیروز شد، و ... همه این پرسش ها از چرا آغاز می شوند و در سطحی بالاتر از پرسش «چه» قرار می گیرند که به دنبال به دست آوردن توصیفی از ماجراست. بنابراین در گام اول می توان گفت که تبیین در سطحی پیشرفته تر از توصیف قرار دارد و در پی شناسایی علت وقوع ماجراست. والتر ترنس استیس اما تبیین را ادامه همان توصیف می داند و اعلام می دارد که ما در تبیین کاری نمی کنیم مگر گسترده کردن دامنه توصیف و افزودن بر اجزاء و عناصر آن.

به عقیده وی نیاز به تبیین در علم و در واقع پرسش چرا «نشان دهنده تمایل عاطفی است» و نه بیانگر نیاز به اطلاع[2]. استیس در ادامه اعلام می دارد که علم بایستی به توصیف اکتفا کند و هرگاه برای تبیین تلاش کند وظیفه علمی خود را ترک کرده است. همان طور که ملاحظه می شود فارغ از افراط استیس، هم در تعریف لیتل و هم در تعریف استیس «چرا» نقش محوری را ایفا می کند، با این تفاوت که در نظر لیتل انگیزه تبیین جست و جوگری علمی است اما از نظر استیس، تبیین ریشه در خواستی روانی دارد که ناشی از برخورد روزانه ما با امور عادی است.

به عبارت دیگر به نظر استیس اخت شدن ما با اشیا سبب بروز بی توجهی می گردد، «بنابراین، اگر در  جهان چیزی غریب، فوق العاده یا تهدید آور به نظر برسد، سعی می کنیم که سرانجام ان را چیزی کاملاً آشنا و عادی نشان دهیم»[3]. و از نظر استیس تبیین وسیله ای برای غلبه بر این هراس عاطفی از طریق آشنا سازی ما با پدیده جدید توسط تبیین است.

با توجه به مفهوم «چرا» و نقش محوری آن در تبیین، خود به خود ذهن به سوی مفهوم علیت معطوف می گردد: «پاسخ به سؤالات چرا دار، اغلب صورت تبیینی علی (تقلیل) به خود می گیرند، یعنی تبیینی که در آن، علت حادثه ای خاص را به دست می دهیم.[4]». البته لیتل منکر آن نمی شود که اشکال دیگری از تبیین وجود دارد (تبیین بر حسب انگیزه کنشگر، تبیین کارکردی و ...) اما بایستی اذعان داشت که همواره علیت مهمترین سهم را در تبیین به خود اختصاص می دهد، چنان که جان استورات میل در تعریف مشهور خود از تبیین بیشترین سهم را برای علیت قائل می گردد. وی تبیین را اینگونه تعریف می کند: «یک واقعیت منفرد را وقتی می توان تبیین شده دانست که علت آن نشان داده شود، یعنی قانون یا قوانینی عینی که پیدایش این واقعیت موردی از آنهاست بیان گردد، و به همان بیان وقتی می گفت که یک قانون و یا شکلی در طبیعت تبیین شده است که قانون یا قوانین دیگری به دست داده شود که این قانون خود فقط حالتی از آنها باشد و آن را بتوان از آنها استنتاج کرد.[5]» مقبولیت و شهرت تعریف جان استوارت میل نشانگر بر دو دامنه نفوذ مفهوم علیت در عمل تبیین نزد دانشمندان است.

اما تقلیل دادن تبیین به تعلیل خطایی آشکار است، چرا که منجر به محدود کردن کاربردهای آن و سلب امکاناتی است که در اختیار ما می گذارد. دکتر عبدالکریم سروش اما برای تبیین قائل دامنه فضایی گسترده تری است. از نظر وی «تبیین یعنی معنی کردن، یعنی پیچیدگی مسئله را آشکار کردن، یعنی چنبه ای از جوانب امر که مسئله را نامفهوم کرده است زدودن و او را معلوم و تعقل پذیر کردن،[6]»

از این قرار تبیین از قید و بند تعلیل آزاده شده و معنایی موسع تر به خود می گیرد. یعنی می توانیم دامنه تبیین را از برقراری ارتباط میان چند فاکت جزئی در جهان واقعی گرفته تا تشریح و تفسیر ذهنی ترین و انتزاعی ترین مسائل فلسفی و کلامی گسترش دهیم. اما در ادامه دکتر سروش نیز تبیین را به علت یابی و برقراری ارتباط میان امور واقع تقلیل می دهد: «هنگامی می توان گفت به تفسیری و تبیینی از وقایع رسیده ایم که علت یابی شده باشد و اینکه جوادثی را که به حسب ظاهر در آغاز کار ناپیوسته به نظر می رسیدند و میان آنها تفرقی بود و حدس به پیوندی میان انها نبود ارتباط شان را نشان داده باشیم. همگامی که حوادث تبیین شده ما ارتباط شان را حس می کنیم، آنها را از یک خانواده می دانیم و پراکندگی پیشین زدوده می شود.[7]»

تقلیل دادن همه جوانب تبیین به تعلیل و محوریت بخشیدن به امر علیت به علوم طبیعی اختصاص دارد مشخصاً با علوم انسانی هم از حیث روش و هم از جهت محتوا تفاوت اشکاری دارد و در مبحثی جداگانه به آن خواهیم پرداخت. اگر چه تقلیل نگری در باب تبیین درست نیست اما گسترده کردن بیش از حد دامنه معنایی آن نیز خطاست و این دو مشکل در هر دو نقل قول سروش نمایان هستند. به هر حال اگر بخواهیم از تشتت بپرهیزیم و در نهایت تعریف قابل قبولی از تبیین ارائه دهیم می توانیم بگوییم که تبیین عبارت است از فراتر رفتن از حد توصیف. ما در توصیف به چگونگی اکتفا می کنیم اما هنگامی که پای به مرحله تبیین می گذاریم از پی چرایی بر می آییم و می کوشیم تا ارتباطی منطقی و معقول میان واقعیات و اجزای استدلال برقرار کنیم[8]. در نهایت همین مفهوم «چرایی» است که جوهره اصلی تبیین را تشکیل می دهد.

انواع تبیین

معیارهای تمایز و تقسیم بندی انواع تبیین بسیار گوناگون و متنوع اند. اگر نخستین معیار را در تعریف تبیین یعنی پاسخ گفتن به سؤالات «چرا» دار در نظر می آوریم. آنگاه تبیین به دو دسته تقسیم می شود: تبیین هایی که پاسخ پرسش های «چرا- باید» مستند و آنهایی که جواب سؤال های «چگونه- ممکن است» می باشند.

تبیین های از نوع «چرا- باید» ناظر بر تشخیص نوعی ضرورت در پس مجموعه ای از فرآیندها و حوادث است و نیز بر آن است تا امکان پیش بینی را در مورد نظمی خاص از پدیده ها فراهم آورد. یعنی با تکیه بر برخی فرآیندهای علمی و مجموعه ای از شرایط اولیه که همان تبیین کننده ها هستند. شیوه تعیین یافتن و بروز امر تبیین شونده را مشخص می دهند. در واقع این نوع تبیین نیز همان تعلیل است و در نهایت به دنبال تشخیص و تمیز مجموعه ای از روابط علی است. اما گاه این نوع تبیین ها بر حسب نوع انگیزه فاعل صورت می گیرند یعنی پاسخ سؤال چرا دار را بر حسب فرضیه ای درباره انگیزه فاعل یک واقعه می دهیم. همچنین می توان در این تبیین به کارکرد محوریت بخشید. یعنی و خدمتی که یک پدیده در میان مجموعه ای دیگر از پدیده ها انجام می دهد دست به تبیین روابط میان مجموعه ای از امور واقع بزنیم[9].

تبیین های نوع «چگونه- ممکن است» معمولاً معطوف به توضیح ساز و کار سیستم های پیچیده هستند. نظام هایی که مبتنی بر مجموعه ای در هم تنیده ای از اجزاء و رفتار اجزا و نیز روابط میان آنها هستند. سؤالات «چگونه- ممکن است» با تبیین کارکرد گرایانه سیستم ها مشخص می شوند. «در این تبیین باید توصیفی از یک سیستم شاغل و هدفدار به دست داده شود به نحوی که خدمات سیستم های تابعه آن، در توان اجرایی سیستم بزرگ سهیم دیه شوند. این تبیین ها، خود نوعی تبیین علی اند. چون کشش ها در آنها مصروف این می شوند که خواص علی سیستم های تابعه را پیدا کنیم تا بتوانیم نشان دهیم که چگونه این خرد سیستم ها به توانایی آن سیستم بزرگتر خدمت می کنند.[10]»

باتومور این دو نوع تبیین را به شکل دیگری نامگذاری می کند و آنها را به نوع تبیین علی «زیرا که...» و تبیین غایی از نوع «به خاطر اینکه...» تقسیم می کند و برای تعیین نوع دوم نیز قائل به تفکیک می گردد و به تأسی از پیترز آن را به دو دسته بخش می کند: تبیین به اعتبار مقصود و تبیین به اعتبار غایی[11].

اما تقسیم بندی دیگری که البته مفیدتر و روشمندتر نیز هست، تقسیم بندی تبیین ها به دودسته «تئوریک» و «تجربی» است، هرچند نمی توان فرق فارق و تمایز روشنی میان آنها کشید. چه اینکه نظریه ها و تبیین های نظری خود نیاز کنه آزمون تجربی و تأیید از طریق آن هستند، اما به هر حال می توان قائل به این تقسیم بندی شد و از ان ها تحت عنوان تبیین های قیاسی و استقرایی نام برد. تبیین قیاسی نوعی از تبیین است که طی آن توصیف و تشریح رویدادی را از فرضیه ای تئوریک درآوریم که بیانگر روال هایی است که منتهی به آن رویداد می گردند. تبیین استقرایی یک رویداد می کوشید تا آن را تحت نظمی تجربی که قبلاً به تأیید رسیده باشد درآورد[12]. دامه این تقسیم بندی ها را می توان هرچه گسترده تر کرد که البته کاری است نا موجه و بی ضابطه. در اینجا تنها به برخی از تقسیم بندی های رسمی تر و پذیرفته شده تر پرداختیم.

تفاوت تبیین در علوم انسانی و علوم طبیعی

ابتدا در قرن نوزدهم بود که برخی از اندیشمندان بر این نکته واقف شدند که روش های علوم طبیعی برای بررسی پدیده های انسانی مناسب نیستند، چه اینکه اساساً موضوع مطالعه این دو نوع علم از نظر ماهوی با یکدیگر کاملاً متفاوت است. در علوم طبیعی ما با مجموعه ای از پدیده هایی روبرو هستیم که فاقد هر گونه ادراک و شناسایی هستند و لذا هیچ نوع واکنشی را در فرآیند مطالعه و تحقیق در برابر پژوهشگران از خود نشان نمی دهند. اما در علوم انسانی ما با پدیده ای مواجه می گردیم که صاحب شعور و روح است و خود در هر زمان و مکان بنا به اقتضائات مختلف فرآیندهایی از شناخت را تجربه می کند و بنابراین هنگامی که مورد مطالعه قرار می گیرد طبیعی است که از خود واکنش نشان دهد.

تا پیش از این بسیاری از متفکرین و در رأس آنها اگوست کنت خواهان تسری و تعمیم روش های علوم تجربی و طبیعی به علوم انسانی شده بودند. ریاضیات اجتماعی، مورد نظر کندرسه و مفهوم «فیزیک اجتماعی» کتله نمونه بارز چنین تلاش هایی هستند[13].

تفکر و روش پوزیتیویستی مهمترین میراث این نوع نگاه بوده است. پوزیتیویست ها قائل به نوعی وحدت روش بنیادی میان علوم تجربی و علوم انسانی هستند. از نظر آنها پدیده اجتماعی و انسانی موجودی ملموس و قعطعاً عینی مانند تکه ای از طبیعت و یا یک واقعیت فیزیکی است. همچنین به تبعیت از کنت باور دارند که همان طور که بر پدیده های طبیعی قوانینی کلی حاکم اند، پدیده هایی انسانی نیز از قوانینی همگانی و تخلف ناپذیر پیروی می نمایند[14].

با توجه به آنچه گفته شد به طور کلی می توان دو تفاوت عمده میان تبیین در علوم انسانی و تبیین در علوم طبیعی قائل شد:

1.   ماهیت موجودات بشری یا همان انسان ها اساساً متفاوت از موجودات طبیعی یا حتی موجودات زیست شناختی فاقد شعور است. انسان ماهیتی ثابت و تغییر ناپذیر ندارد، بلکه سرشت او سیال و دائماً در حال تحول است و عمدتاً دارای هیچ نوع ماهیتی نیست. بلکه تنها دارای تاریخ است و نتیجه منطقی این سخن این است که نمی توان هیچ قانونی کلی درباره انسان ها وضع کرد. از این رو اگر تبییناتی درباره رفتارها و اعمال بشری وجود داشته باشد، این تبیینات می توانند مبتنی بر قوانین علت و معلوم مشابه با قوانین علوم طبیعی باشند.

2.   دلیل دوم از دلیل اول استنتاج می گردد. هنگام تبیین امور و رویدادهای صرفاً طبیعی و مادی، ما تنها زمانی احساس می کنیم به نتیجه مطلوب و دلخواه رسیده ایم که رویدار و امر مورد نظر بر اساس شرایط علت و معلولی قبلی تبیین گردد. اگرچه ممکن است چنین تبیینی در امور طبیعی امکان پذیر و حاصل شدنی باشد، اما هنگامی که به بررسی و مطالعه رفتار بشری می پردازیم مسلماً چنین امکانی از ما سلب خواهد شد و در موقعیت متفاوتی قرار خواهیم گرفت. «رفتار انسان دارای غایاتی است، افراد انسان انگیزه ها و مقاصدی دارند، آنان آمال و آرزوهایی دارند و از این رو رفتارهای آنان تا حدی از راه غایتی که مایلند در آینده بدان دست یابند تعیین پیدا می کند.» بنابراین تبیین واقعی و موفق رفتار انسان بیش از هر چیز مشروط به شناخت دقیق و صحیح انگیزه ها و مقاصد موجود در پس رفتار انسان و شخصیت خاص انسانی موجد آن رفتارها است[15].

البته نه تنها میان علوم انسانی و طبیعی از حیث روش و محتوا تفاوت های بنیادینی وجود دارد بلکه در میان علوم انسانی نیز تفاوت هایی آشکار است که از جهت روش میان شاخه هایی گوناگون آن وجود دارد و در این زمینه تاریخ نمونه ای ویژه است. ما هنگامی که از تفاوت ها و تمایزات میان علوم انسانی و علوم طبیعی سخن می رانیم، زمانی که به تاریخ می رسیم این تفاوت ها مضاعف می گردد، چرا که از یک طرف پای یک تقسیم بندی اصلی میان علوم در میان است و از طرف دیگر با یک طبقه بندی فرعی ولی بسیار مهم در مطالعات انسانی مواجه می گردیم. تفاوت تبیین در تاریخ، با دیگر رشته های علوم انسانی از مباحثی است که در بخش های بعدی بدان خواهیم پرداخت.

دامنه و اعتبار شناخت تاریخی

این بخش از بحث در واقع در گیر همان پرسش قدیمی و منسوخ «آیا تاریخ علم است؟» می گردد. همان طور که مایکل استانفورد به درستی اشاره می کند «بحث قدیمی در باره علم بودن یا نبودن تاریخ معمولاً بر این فرض مسلم استوار بود که می دانیم علم چیست و تنها پرسش باقیمانده این بود که آیا تاریخ با الزامات و مقتضیات علمی سازگار است یا باید باشد.[16]»

احتمالاً شاید هنوز نتوان پاسخ واضحی به این سؤال داد، اما می کوشیم تا بدون تلاش برای تشکیک در معیارهای موجود یا به قول استانفورد وارونه کردن آن نماییم، به بررسی و روشن گردانیدن مسأله بپردازیم.

یکی از مهمترین معضلات پیش روی ما در پیش برد این بحث، سلطه و غلبه درازمدت و همچنان پایدار پارادایم و الگوی علوم دقیقه بر عرصه ای مختلف شناخت است.

«براساس این پارادایم شناختی معتبر است که بر مشاهده مستقیم استوار باشد و هر اندازه میزان اتکای شناخت یا علمی معین، بر مشاهده مستقیم کمتر باشد، اعتبار آن شناخت یا علم کاهش می یابد. پس ناگفته پیداست که از چنین دیدگاهی، تاریخ جایگاهی چندان مطلوب در سلسله مراتب علوم نخواهد داشت و حتی اعتبار شناخت تاریخی به طور جدی مورد تردید قرار خواهد گرفت، زیرا تاریخ تا گذشته سر و کار دارد و گذشته را نمی توان به طور مستقیم مشاهده کرد.[17]»

علاوه بر این مشکل فقدان امکان مشاهده مستقیم بایستی آن دیدگاه ارسطویی کل نگرانه را نیز بر مجموع مشکلات پیش روی شناخت تاریخ افزود، همان باور ارسطویی که هر چیز مبتنی بر کلیات باشد علم است و از آنجا که تاریخ تنها انبوهی از جزئیات انباشته شده بر روی یکدیگر است، شایسته اطلاق عنوان علم نیست[18].

آن طور که ملاحظه می شود بیش از آنکه مشکل در این زمینه مشکلی درونی باشد یعنی مربوط به خود علم تاریخ باشد ناشی از غلبه دیدگاهی از بیرون است که عمدتاً مبتنی بر مقایسه ای نادرست میان تاریخ و علوم دقیقه و طبیعی تجربی است.

اما ما برای غلبه بر این مشکل به شیوه ای درونی عمل می کنیم، یعنی کار تحلیل را از اصلی ترین و جزئی ترین بخش تبیین تاریخی یعنی واقعیت های جزئی مربوط به گذشته و ارزش شناختی آن ها آغاز می کنیم. این ها اگر نه شرط کافی است کم شرط لازم شناخت تاریخی هستند[19].

پیش از هر چیز بایستی اذعان داشت که «مطالب تاریخ در گذشته است: رفته، نا برگشتنی، تکرار نشدنی، و نیز فراسوی تغییر به هر قصد و منظور[20]» و نیز به این مطلب که همین واقعیات از دست رفته تاریخی هرگز خالص، به دست ما نمی رسد، زیرا به صورت خالص نه وجود داشته و نه می تواند وجود داشته باشد.

واقعیات تاریخ همواره از مغز وقایع نگار ترشح می کند[21]. این دو خصیصه و مؤلفه در شناخت تاریخی حتی گاه راه به شکاکیت افراطی برده اند و تا به آنجا رسیده است که حتی عده ای نه تنها امکان شناخت گذشته را منتفی دانسته اند، بلکه به گونه ای بسیار افراطی اساساً منکر وجود هر نوع گذشته ای شده اند. اینجا این پرسش پیش می آید که چه چیز در این دو مؤلفه یعنی عدم امکان مشاهده و تجربه مستقیم تاریخی و عبور واقعیات تاریخی از صافی ذهن مورخ وجود دارد که گاه شناخت تاریخی و یا راج و اعتبار خود تاریخ را چنین غیر مسئولانه به دامن شک و تردید می اندازد و برخی را وا می دارد تا همزمان منکر ارزش و یا حتی امکان وجود هر دوی آنها یعنی هم تاریخ و هم معرفت به آن گردند؟ بایستی به دنبال جواب این پرسش در میان معیارها و موازینی گشت که علم جدید بر پایه آنها بنا شده و تاکنون به حیات خود ادامه داده است.

البته این معیارها متنوع و گوناگون اند و میان دانشمندان و فیلسوفان علم در مورد آنها اجماع و وحدت رویه قابل ملاحظه ای وجود ندارد، با این حال همه آنها به یک مفهوم که می رسند همگی توافق نشان می دهند و آن مفهوم چیزی نیست مگر «عینیت». عینیت اصلی ترین معیار و ضابطه در تأسیس اعتبار و مشروعیت علوم جدید بوده است. بسیاری از فلاسفه نیز برای این که بتوانند تاریخ را وارد جرگه علوم نمایند می کوشند تا ثابت کنند که مطالعات تاریخی به اندازه کافی از عینیت برخوردارند.

اما پیش از هر چیز بایستی عینیت را تعریف کرد و معیارهای عینی بودن یک گزاره را نشان داد و پس از آن به بررسی جایگاه عینیت در تاریخ پرداخت. «منظور ما از عینیت این است که آراء، داوری ها و گزاره های ما باید کاملاً بر مبنای موضوع مورد بررسی هرچه باشد، شکل بگیرد. صدق یا کذب آنها باید مستقل از انکار و احساسات افراطی باشد[22]»

به عبارت دیگر محقق و پژوهشگر به هیچ روی اجازه دخل و تصرف و اعمال سلیقه در واقعیات و موضوعات مورد مطالعه ندارد یا به تعبیر استانفورد «آرمان عینیت عبارت است از شناختن یا بیان چیستی جهان، کاملاً به صورتی جدا از ذهنیت فرد شناسنده[23]»

اما به چه چیزی خصلت عینی داده می شود؟ تعیین این امر دشوارتر از تعریف خود مفهوم عینیت است اما به هر حال همواره دو معیار وجود داشته است:

1.      امر عینی چیزی است مطابق با واقع یا واقعیت و در مقابل امر ذهنی قرار می گیرد.

2.   امر عینی چیزی است که معنای آن توسط هر فرد آگاه و منطقی قابل تصدیق و اثبات پذیر است و متضاد آن تحکمی است[24].

در نخستین نگاه تضادی آشکار میان برخی مؤلفه های مربوط به عینیت و داده های تاریخی وجود دارد. نخست اینکه داده های تاریخی اموری قابل مشاهده در جهان واقع نیستند که بتوان تطابق آن ها را با واقعیت تشخیص داد و دیگر اینکه همه واقعیات تاریخی مورد فعل و انفعال ذهن مورخ قرار می گیرند و حال آنکه مهمترین شرط عینیت جدایی فرآیند شناخت است. عیب و ایراد دیگری که در این زمینه بر مورخ و کار او وارد می دانند گزینشی کار کردن او است و اینکه مورخ هنگام مواجهه با واقعیات تاریخی ناگزیر است به گزینش می زند و این مهمترین عرصه برای اعمال سلیقه از سوی مورخ است.

با توجه به آنچه گفته شد بایستی تاریخ را عاری از هر گونه عینیت لازمه برای تن دادن به تبیین علمی و منطقی دانست و این معضلی بزرگ است. مهمترین شیوه رهایی از این معضل به قراری است که خواهد آمد.

1.   اولین پاسخ با نقد بر داشت پارادایم مشاهده مستقیم از شناخت آغاز می گردد. اگر مجموعه ای از ادعاهای مربوط به گذشته، حال و آینده را در مورد یک پدیده معین در نظر بگیریم، چنانچه گزاره ای مربوط به گذشته صادق یا کاذب باشد این وضع در مورد آن دو گزاره دیگر نیز صدق می کند.بنابراین به نظر می رسد که گذشته، حال و یا آینده بودن یک گزاره، هیچ تفاوتی در اعتبار آنها از لحاظ شناخت پدید نمی آورد و نمی توان شناخت تاریخی را به دلیل مبتنی بودن بر گزاره های مربوط به گذشته، ممتنع و حتی کم اعتبار دانست.[25]» وانگهی هر چند گزاره های مربوط به گذشته را بی گمان نمی توان بر مشاهده مستقیم استوار ساخت، باید گفت که همه گزاره های مربوط به حال نیز بر مشاهده مستقیم مبتنی نیستند. پس حتی اگر بپذیریم که مشاهده، همواره بیشتر از شواهد غیر مستقیم اعتبار دارد، باز هم نمی توان به این نتیجه رسید که اعتبار گزاره های مربوط به گذشته، ضرورتاً کمتر از گزاره های مربوط به حال است[26].

2.   دومین پاسخ را که مربوط به تأثیرپذیری واقعیات تاریخ از فعل و انفعالات ذهن مورخ است می توان بدین گونه تقدیر نمود. اولاً اینکه حتی علوم طبیعی که داعیه عینیت محض را دارند باز هم در اکثر موارد دانشمندان این علوم گزینشی عمل می کنند و این گزینش خود متضمن نوعی اعمال سلیقه است، پس غیر گزینشی بودن به هیچ روی به معنای عینی بودن نیست. و بنابراین نمی توان دست زدن به گزینش را از سوی مورخ پتکی کرد و بر سر شناخت تاریخی کوبید. مهمتر از آن این که «مادام که تعهدات مشخصی مورخ نه بر پاسخ هایی که ارائه می کند، بلکه بر پرسش هایی که طرح می کند و بر انواع تحقیقاتی که بر عهده می گیرد تأثیر بگذارد، فقدان عینیت وجود ندارد.[27]»

چنانچه رفت تاریخ نیز برخوردار از عینیت است، اگر چه نه در حد علوم طبیعی که البته گاه مبتنی بر معیارهایی مشکوک اند ولی به هر حال در حدود اندازه ای کاملاً قابل قبول که بتواند ما را نسبت به امکانات تبیین در علم تاریخ و نتایج مثبت آن امیدوار گرداند. خلاصه کلام این که تاریخ نیز می تواند مدعای برخورداری از انواع تبیین ها باشد.

تبیین در تاریخ و انواع آن

غالباً مورخان خود را متعهد به تبیین وقایع و رخدادها می دانند و همواره می کوشند تا علت های رویدادهای مهم را کشف و بررسی نمایند. از این حیث تلاش بیشتر مورخان به گونه ای خستگی ناپذیر در جهت تبیین واقعیات بر جای مانده از گذشته بوده است و با این حال در بسیاری موارد مورخین به وضوع تبیین را با تفسیر، تشریح، توضیح و.... اشتباه گرفته اند. به هر حال مسلم آن است که ما در تاریخ نیز مانند علوم تجربی نیازی اساسی به تبیین داریم چرا که مطمئنیم فرآیند رخدادها و شیوه روی دادن آنها به همین سادگی که ما فکر می کنیم نیستند[28].

با عبارت دیگر نوشتن تاریخ فقط به قلم آوردن ساده آنچه اتفاق افتاده نیست. چرا که مورخ سادگی پی برد میان آنچه کارگزاران تاریخی انجام می دادند و آنچه تصور می کردند گاه شکاف هایی عمیق وجود دارد. همین امر باعث می گردد که رخدادهای تاریخی دست کم بیش از دو معنا داشته باشند. یکی معنای مد نظر خود افراد دخیل در رویدادها و دیگر معنایی برای آیندگان. از این رو هر رویداد حداقل به او تبیین متفاوت نیاز دارد[29].

تبیین در تاریخ پیش از هر چیز شاید بتوان گفت در گام نهایی با تشریح تفاوت هایش نسبت به تبیین در علوم دیگر مشخص می گردد. ما البته دسته بندی را ساده کرده و تنها از دو نوع تبیین سخن می گوییم. «تبیین علمی» و «تبیین تاریخی» .

در تبیین علمی توجه بر رابطه بین یک واقعیت خاص و قانون کلی متمرکز است، حال آنکه در تبیین تاریخی به رابطه بین یک واقعیت خاص و شرایط معین اولیه توجه می شود[30]» این نخستین تفاوت بنیادین است و حاکی از سلطه یک نوع نسبی گرایی بر بینش و روش تاریخ. اما تفاوت دوم در این امر است که مورخان نه به طبیعتی تکرار شونده بلکه بر رخدادهایی که تنها یک بار روی می دهد علاقمند هستند و از آنجا که چنین حوادثی یگانه و منحصر به فرد هستند نمی توان آنها را بر اساس قوانین کلی تبیین نمود[31].

در کل چند صورت عمده تبیین در تاریخ می توان مشخص کرد: آن نوع تبیین هایی که به پیروی از پوزیتیویسم، تاریخ را به سادگی در رده علوم دیگر قرار می دهند و می خواهند تبیین های قاعده مند و مبتنی بر قانون را در تاریخ نیز تبدیل به اصلی ترین نوع تبیین نمایند. می توان این رویکرد را برداشت قانونمند از تبیین تاریخی دانست. دسته دیگری از تبیین ها که نمی کوشند تا کنش ها، فعالیت ها و اعمال کارگزاران تاریخی را با توجه به خواستهها، اعتقادات نیات و به صورت کلی با توجه به معیارها و گرایش های ذهنی آنان تعیین کنند. این نوع تبیین را می توان برداشت عقلانی از تبیین تاریخی دانست. سومین نوع تبیین، تبیین تاریخی دانست، و سرانجام تبیین هایی که بررسی علی را در دستور کار خود قرار می دهند.

1.     تبیین های قانونمند یا مدل قانون فراگیر

مدل قانون فراگیر اصلی ترین صورت و الگو در تبیین علوم طبیعی است. در ساده ترین تعریف خود این نوع رویکرد مبتنی بر این اصل است که حادثه ای یا نظمی خاص را می توان تحت قانون یا قوانینی عام مندرج نمود. رکن این نظریه این است که برای فهم پدیده ای یا نظمی خاص باید معلوم کنیم که آن نظم یا پدیده خاص چگونه از نظم های عمیق تری در طبیعت ناشی می شود[32]. این صورت از تبیین برای نخستین بار توسط کارل گوستاو همپل بود که به صورتی گسترده و منسجم وارد عرصه مطالعات تاریخی شد.

الگوی عرضه شده از سوی همپل به صورت ساده آن چنین است:

«یک رویداد هنگامی تبیین میگردد که گزاره ای که به بیان وقوع رویداد (E) می پردازد بتواند منطقاً از مقدماتی استنتاج گردد که شامل این موارد باشد.

1)     مجموعه ای گزاره های کاملاً تأیید شده که بیانگر شرایط ضروری و تعیین کننده هستند.

2)  مجموعه ای از فرضیه های مکی کاملاً تأیید شده، یعنی قوانین کلی. (E) رویداد مورد تبیین است، و دو مجموعه از گزاره ها (گزاره های شرایط و قوانین) عامل تبیینی هرگاه E از یکی از این دون مجموعه مقدمات قابل استنتاج باشد.[33]» این مدل مبتنی بر دو خصلت عمده تبیین علمی است: نخست چارچوبی منطقی از نوع قیاسی و دوم نقش قوانین عام طبیعی[34]. همچنین بایستی بر اهمیت و نفوذ پیش بینی در این نوع تبیین تأکید کرد[35].

طرف داران این مدل تبیین بر این باورند که هیچ نوع تفاوت روش شناختی بنیادین میان علوم طبیعی و علوم انسانی وجود ندارد. به نظر آنان حتی اگر یگانگی رویدادهای تاریخی را بپذیریم باز هم هر رویدادی را دریافت زمانی و مکانی آن می توانیم به شیوه ای قانونمند تبیین کنیم. در مورد انگیزه ها و مقاصد انسانی نیز آنان بر این باورند که برای همدلی نیز ما نوعی قانون فراگیر نیاز داریم تا اطمینان حاصل کنیم که همدلی ما واقعی است و آن چه دریافته ایم به راستی نیات و انکار انسان هاست. ایشان همچنین انکار نمی کنند که قوانین همگانی وکلی در باب علت رفتار بشر نمی توان وضع کرد با این حال می توان با توجه به شرایط خاص و با محدودتر کردن قوانین باز هم تبیینی قانونمند ارائه داد[36].

با این همه باید پذیرفت که این مدل تبیینی به هیچ روی از سوی مورخان به صورت گسترده مورد استفاده قرار نگرفته است. برخی از عمده ترین دلایل این عدم پذیرش به این شرح  اند: نخست اینکه نمی توان به درستی مشخص کرد که تبیین مورد نظر ما دال بر شرایط کافی هستند یا دال بر شرایط لازم و نیز مشمول بیش از حد برای ارائه یک تبیین کافی امری دشوار یا غیر ممکن است. ضمن اینکه نمی توان به درستی مشخص کرد که قوانین عام مورد نظر در همه موارد صادق اند یا در بیشتر آنها.

معضل ریشه ای تر اما این است که این نوع تبیین ها آیا اساساً به صورت کمال مطلوبشان امکان پذیرند؟ تردید در این امر به حدی است که حتی برخی از طرفداران این نوع تبیین اذعان دارند که تنها قادر به ارائه یک طرح تبیینی هستند و نه چیزی بیشتر. و بالطبع مورخان نیز هرگز نخواهند توانست به صورت تمام و کمال تحقق چنین صورتی آرمانی از تبیین را امکان پذیر سازند[37]. و در نهایت اینکه با توجه به سرشت پدیده های تاریخی می توان رأی نهایی را بدین صورت صادر کرد که «قوانین فراگیر چندان به درد مورخ نمی خورد زیرا در اغلب موارد قادر به تبیینامر غیر عادی یا غیر منتظره که دقیقاً همان چیز نامزد و نیازمند تبیین است، نیستند.[38]»

2.    تبیین های عقلانی

مهمترین منشأ این نوع تبیین را بایستی این حکم کالینگوود دانست که می گوید: «تمام تاریخ، تاریخ اندیشه است. تا جایی که افعالی آدمی حوادث صرف هستند، مورخ نمی تواند آنها را بفهمند یا دقیق تر بگوییم، حتی نمی تواند مسلم سازد که انه ها اتفاق افتاده اند. آنها فقط به عنوان بیان خارجی افکار برای او دانسته اند... تعریف شایسته از کار مورخ این نیست که آن چه را مورخان انجام داده اند بداند، بلکه باید بفهمد آنان چه فکر می کردند.[39]» به نظر کالینگوود، مشخص نمی تواند سخن، متن یا کنشی را درک کند مگر آن که نخست درک کند که سخن، متن یا کنش مورد نظر پاسخ چه پرسش یا مسأله ای بوده است[40].

همان طور که مشخص است این نوع تبیین بر آن است تا اعمال و کنش های افراد را به عنوان نمود و تجلی نیات به اهداف و خواسته هایشان به شمار آورد.

البته اتکینسون میان این نوع تبیین و در صورت مشابه آن تفکیک قائل می گردد. به نظر وی میان این تبیین فرق است با آن تبیین های ساده رفتاری یا خلق و خویی که در آنها اعمال و کنش های ویژه افراد با توجه به تمایلات و گرایش های عمومی در رفتار یک کارگزار تبیین می شوند. چرا که اینها تبیین های مستند «مبتنی بر شبه قوانین دارای کاربر محدود». همچنین تبیین عقلانی را باید از ارزیابی عملی کنش ها و اعمال افراد به صورت صحیح یا غلط متمایز ساخت چرا که این عمل بیشتر نوعی توجیه و تنقیه و فراتر از محدوده تخصصی مورخ است[41].

در کل می توان گفت که کالینگوود معتقد بود که هر اندیشه ای نوعی عمل است که در موقعیت های گوناگون و توسط اذهان مختلف تحقق بخشیده می شود. مورخ به شرطی می تواند به اندیشه ای خاص واقعیت بخشد که بتواند آن اندیشه را در ذهن خود باز آفرینی کند و از راه اسناد و شواهد نشان دهد که این باز آفرینی صحیح بوده است. «رویدادهای گذشته که مورخان علاقمند به کشف آنها هستند، افعال گذشتگانند، و فعل و عمل یک رویداد مادی و عینی است که بیانگر اندیشه می باشد. کشف این که یک عمل چگونه به وقع پیوست شامل اندیشه ای است که در آن بازتاب یافته است، و کشف آن اندیشه تبیین کننده عمل است.[42]»

با این همه بر این دیدگاه نیز عیوبی اساسی وارد است. نخست اینکه صرف اندیشه ها و خواست ها می توانند مهمترین و یا تنها علت اصلی کنش های انسانی باشند، چرا که بی تردید ساختار اجتماعی و محیط و اوضاع و احوال اجتماعی تأثیری گاه بیشتر بر اعمال انسان ها می گذارد. خواسته ها و تصورات خود آنها[43] ایراد اساسی دیگر این است که «بخش اعظم آنچه که مورخان گزارش می کنند به هیچ وجه کشش افراد انسانی نیست. تغییرات و نوسان های بلند مدت در نثر و ثروت، تورم و ضد تورم، رکود و رونق، نوسانات موجود در الگوهای عام زندگی و تأمین معاش، توسعه بازرگانی بین المللی، رشد سرمایه داری، سوداگری و .... هیچ یک از این موارد به هیچ شکلی مستعد پذیرش تبیین بر حسب اهداف و نیات فردی نیستند، معذلک بخشی از موضوع اصلی مورد مطالعه تاریخ تلقی می شوند، و مادام که چنین است، تبیین عقلانی تنها می تواند بخشی از حقیقت راجع به تبیین تاریخی باشد.[44]»

3.   تبیین های روایی

«براساس این دیدگاه، تبیین تاریخی عبارت است از نقل و روایت حوادث و وقایع رخ داده پیش از واقعه مورد تبیین[45]». این دیدگاه ریشه در برداشتی خاصی از تاریخ دارد که تاریخ را در مقام تجربه ای که به عنوان «نظام حوادث گذشته» تلقی شده است در نظر می گیرد[46]. و مهمترین فایده آن مایکل اوکشات مورخ سنت گرا و محافظه کار انگلیسی است. اوکشات می کوشد تا تاریخ را به گونه ای خود آیین سرپا کند و مورخ را حوزه پژوهشی خویش سازد. وی توالی را جانشین علت می گرداند و معتقد است مفهوم علت برای مورخ زائد است. این جملات از وی به خوبی بیانگر این دیدگاهند: «این پیش فرض تاریخ است که هر رویدادی وابسته و مربوط است و هر تغییر چیزی نیست چز لحظه ای در جهان که هیچ خلأ یا دفعه مطلق را در بر ندارد. تاریخ، تغییر را به کمک توصیف کامل تغییر تبیین می کند... بدین ترتیب مفهوم علت جای خود را به نشان دادن و توصیف دنیایی از رویدادهای دارای ارتباط درونی از یکدیگر که هیچ خلأ یا شکافی در آن باقی نمی ماند می دهد.[47]»

این صورت از تبیین مبتنی بر نوعی گزینش آگاهانه و وسواس آمیز در میان جزئیات مناسب است و همچنین می تواند شامل برخی تبیین های قانونمند و عقلانی نیز باشد ولی لزوماً شامل کل این تبیین ها نیست. انواع دیگر تبیین در این نوع تبیین نقش فرعی دارند و به کار اقناع و مجاب کردن خواننده می آیند.

اما عمده ترین ایراداتی که بر تبیین های روایی واردند به شرح زیراند:

الف) در این نوع تبیین گویا هر نوع سؤال یا پرسشی که مبنای یک پژوهش و تحقیق خاص قرار گیرد مفتور می شود چرا که تنوع مسائل موضوعات و دیدگاه ها آنقدر گسترده است که هرگونه برخورد کلی یا عام را غیر ممکن می سازد[48].

ب) دیگر انتقاد وارد بر این دیدگاه تأکید بیش از اندازه آن بر روایت به عنوان نقل حوادث، وقایع و اعمال مردمان گذشته است. در واقع اصلی ترین محور در این دیدگاه وقایع نگاری و نظم کرونولوژیک صرف است. اگر چه این وجه از تاریخ به جای خود بسیار ارزشمند و از جایگاهی ثابت برخوردار است، اما نمی شود انکار کرد که ظهور علائق و گرایش های جدید در حیطه تاریخ پژوهی و تاریخ نگاری که حوزه هایی مانند اقتصاد، فرهنگ، اجتماع، توده، نخبگان و ... را در بر می گیرد آن تاریخ نگاری سیاسی کاهشی را نه تا حد زیادی به پس رانده شده است. در کنار این امروز تمایلی مشترک برای کم اهمیت جلوه دادن روایت و یا حتی کنار گذاشتن و ترک آن و در مقابل «تأکید بر اهمیت، ارزش و جایگاه برجسته تحلیل موقعیت ها و شرایط» ظهور کرده است و تبیین روایی میدان را برای «تبیین تحلیلی» خالی کرده است[49].

4.   تبیین عملی

علیت مفهومی است که در اکثر علوم تجربی رواج و کاربرد گسترده ای دارد و از این لحاظ شاید تاریخ مهمترین عملی است که در آن علیت چنین موضوع مناقشه بوده است. این جملات ای ایچ  کار به خوبی مرید این نظراند: «تاریخ، مطالعه علل است. مورخ مدام می پرسد چرا؟» و مادام که امید جواب دارد، نمی تواند آرام بگیرد. مورخ بزرگ .... کسی است که درباره چیزهای نو یا در محتوای تازه می پرسد چرا؟[50]» در بحث های آغازین به اهمیت و محوریت مفهوم علیت در تبیین و تعریف آن پرداختیم و اینجا همین بس که دوباره تأکید کنیم که «معمولاً، ولی نه همواره، منظور از تبیین، نقل علت های فرضی است.[51]»

مورخین معمولاً معیارهای مختلفی را برای گزینش علت ها مد نظر قرار می دهند به عبارت دیگر «مورخان همواره مترصد پذیرش این تصورند که برخی از علت ها از برخی دیگر مهمترند.[52]» و همین امر به هرچه مناقشه پذیرتر کردن علیت در عرصه شناخت تاریخی بیشتر کمک می کند.

مهمترین معیارهای گزینش علل از سوی مورخ به اجمال عبارتند از:

1.      علاقه شخص

2.      عرضه امتیاز کنترل

3.      انحراف از معیار[53]

این معیارها البته تا حد زیادی تنها به خود مورخ مربوط می گردند اما، در سطح پژوهش های تاریخی و از حیث روش دو استراتژی مهم در رابطه با مقوله علیت از سوی مورخان در پیش گرفته شده است که در موجزترین و روشن ترین بیان خود عبارتند از فردگرایی روش شناختی و کل گرایی روش شناختی

فرد گرایی روش شناختی با رویکردی روانشناسی گرایانه معتقد است که «باید شرایط و رویدادهای عظیم و فراگیر اجتماعی را صرفاً به عنوان مجموعه ها یا پیکره های کلی فعال، نگرش ها، روابط و مقتضیات زمان و مردانی که در آنها شرکت داشتند، لذت یا رنج می بردند، فرض کنیم.[54]» فرد گرایان اغلب به الگوها و نمونه های موفق تبیین در شاخه های دیگر معرفت نظر دارند و می کوشند تا آنها را به تاریخ و علوم اجتماعی نیز تسری دهند.

جمع گرایی یا کل گرایی روش شناختی باور به این است که «تبیینات در تاریخ و علوم اجتماعی ممکن است و برخی می گویند باید قوانین و گرایش های کل گرایانه اجتماعی را به کار گیرند. تصور این است که گرایش های اجتماعی کل گرایانه هستند و نه تنها نسبت به رفتار فردی از وسعت و جامعیت بیشتری برخوردارند بلکه به شیوه ای تحویل ناپذیر این چنین هستند.[55]». کل گرایان روش شناختی معتقدند که تبیین رفتارهای فردی را بایستی تا اندازه ای بر حسب عوامل اجتماعی انجام داد و از قوانینی استفاده کرد که رفتار فردی را با انواع شرایط اجتماعی مرتبط سازد. البته این جمع گرایی به هیچ وجه به معنای تأکید جبر آمیز بر تأثیر جمع و سرکوب فردیت ندارد.

در کل می توان دست به انتخابی آزادانه میان هر یک از این دو روش در تبیین و تعلیل پدیده های تاریخی- اجتماعی زد. شاید بتوان گفت که تلفیقی حساب شده از این نظریه ها و یا بهره گیری به موقع از هر دوی آن ها در تبیین بتواند سودمند باشد.


نتیجه گیری

همانطور که پیشتر گفتیم، تبیین مفهومی است پر دامنه و گاه بسیار مهم که ارائه الگوی ویژه و معینی برای آن جهت استفاده های کلی در همه علوم بسیار دشوار و شاید غیر ممکن است. غیر ممکن از این رو که تجربه نشان داده است که تعمیم الگوهای پذیرفته شده در علوم طبیعی به علوم انسانی نتایج مطلوبی در بر ندارد، و این بیشتر به خاطر سرشت کاملاً متباین این علوم از یکدیگر است و نه به علت ناتوانی پژوهش گران و یا روش شناسان. اما به هر حال باز هم الگوهایی کلی و آن اندازه انتزاعی وجود دارند که با ورود به قلمرو علوم مختلف تابع منطق درونی آن علوم می گردند و با محتواهای جداگانه ای پر می شوند.

تاریخ نیز از این مقوله استثنا نیست و می تواند الگوهای خاص خود را در زمینه تبیین عرضه کند. در این زمینه تاریخ از علوم انسانی مانند اقتصاد و جامعه شناسی در تدوین و تنسیق الگوهای تبیینی منظم و روشمند بسیار عقب تر است و امر تبیین تا حد زیادی گاه در این دو علوم و به ویژه جامعه شناسی تعریف و تدوین شده و در تاریخ نیز مورد استفاده قرار گرفته است.

نیز گفتیم که حتی در میان علوم انسانی نیز نوعی شقاق وجود دارد که مهمترین آن تمایز روش شناختی تاریخ از دیگر شاخه های علوم انسانی می گردد. چه اینکه اگر چه تا حدی در بعضی شاخه های علوم انسانی استفاده از قوانین کلی هر چند به صورتی منطقی و محدود امکان پذیر گشته است اما در تاریخ به هیچ روی نمی توان به قوانین کلی اتکا کرد. شاید همان طور که پویر می گوید در تبیین پدیده ها و رخدادهای تاریخی مناسب ترین ابزار روش شناسانه همان چیزی باشد که وی با ظرافت «منطق وضعی» می نامدش. البته روش های کمکی از دیگر شاخه های علوم انسانی نیز بایستی همواره در تدوین الگوهای تبیینی در تاریخ مد نظر قرار گیرند تا از یکسو نگری روش شناختی نیز پرهیز گردد.


منابع و مآخذ

1.   اتکینسون، آراف، فلسفه تاریخ، نگاهی به دیدگاه های تاریخ در فلسفه معاصر تاریخ، در کتاب فلسفه تاریخ حسینعلی نوذری، طرح نو، 1379

2.   اتکینسون،آراف، امکان و اعتبار شناخت تاریخی، ترجمه احمد گل محمدی، در کتاب روش تاریخ و تاریخگاری، حسن حضرتی، بوستان کتاب، قم، 1382

3.      ادواردز، پل (به سرپرستی)، فلسفه تاریخ، ترجمه بهزاد سالکی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1375

4.      ارسطو، بوطیقا یا فن شعر، ترجمه عبدالحسین زرین کوب، امیر کبیر، 1382

5.      استانفورد، مایکل، درآمدی بر فلسفه تاریخ، ترجمه احمد گل محمدی، نشر نی، 1384

6.   استیس، و.ت، گزیده ای از مقالات استیس، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1371

7.      باتومور، تی .بی، جامعه شناسی، ترجمه حسن منصور و حسینی کلجاهی، سازمان انتشارات کتب جیبی، 2536

8.      پوپر، کارل ریموند، جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه عزت الله فولادوند، نشر خوارزمی، 1380

9.      توین بی، آرنولد جوزف، مورخ و تاریخ، ترجمه حسن کامشاد، نشر خوارزمی، 1370

10.  خسروی، کمال، توصیف، تبیین، نقد، نشر اختران، 1383

11.  سروش، عبدالکریم، درس هایی در فلسفه علم الاجتماع، نشر نی، 1385

12.  کار، ائی ایچ، تاریخ چیست؟، ترجمه حسن کامشاد، نشر خوارزمی، 1378

13.  کالینگوود، آر. جی.، مفهوم کلی تاریخ، ترجمه علی اکبر مهدیان، نشر اختران، تهران، 1385

14.  لیتل، دانیل، تبیین در علوم اجتماعی، ترجمه عبدالکریم سروش، مؤسسه فرهنگی صراط، 1386



[1] لیتل، دانیل، تبیین در علوم اجتماعی، ترجمه عبدالکریم سروش، مؤسسه فرهنگی صراط،  1386، ص 6

[2] استیس، و.ت، گزیده ای از مقالات استیس، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1371، ص 39

[3] استیس، همان، ص 30

[4] لیتل، همانجا

[5] باتومور، ای، جامعه شناسی، ترجمه حسن منصور و حسین کلچاهی، سازمان انتشارات کتب جیبی، 2536، ص 30

[6] سروش، عبدالکریم، درس هایی در فلسفه علم الاجتماع، نشر نی، 1385، ص 78

[7] سروش، همان، ص 79

[8] کمال خسروی، توصیف، تبیین، نقد، نشر اختران، 1383، ص 32

[9] لیتل، ص 7

[10] لیتل، همانجا

[11] باتومور، ص 31

[12] لیتل، ص 11

[13] باتومور، ص 6

[14] استنفورد، مایکل، درآمدی بر فلسفه تاریخ، ترجمه احمد گل محمدی، نشر نی، 1384، ص 186

[15] ادواردز، بل (به سرپرستی)، فلسفه تاریخ، ترجمه بهزاد سالکی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1375، ص35

[16] استنفورد، ص 211

[17] اتکینسون، آراف، فلسفه تاریخ، نگاهی به دیدگاه های تاریخ در فلسفه معاصر تاریخ، در کتاب فلسفه تاریخ حسینعلی نوذری، طرح نو، 1379، ص 155، مقدمه مترجم

[18] ارسطو، بوطیقا بافن شعر، ترجمه عبدالحسین زرین کوب، امیر کبیر، 1382، چ چهارم، ص 128

[19] انکینسون، ص 156

[20] توین بی، آرنولد جوزف، مورخ و تاریخ، ترجمه حسن کامشاد، نشر خوارزمی، 1370، ص 24

[21] کار، ائی ایچ، تاریخ چیست؟، ترجمه حسن کامشاد، نشر خوارزمی، 1378، ص 50

[22] استنفورد، ص 93

[23] همانجا

[24] ایکنسون [نوذری]، ص 32

[25] اتکینسون، آراف، امکان و اعتبار شناخت تاریخی، ترجمه احمد گل محمدی، در کتاب روش تاریخ و تاریخنگاری، حسن حضرتی، بوستان کتاب، قم، 1382ص 157

[26] همان، ص 165

[27] اتکینسون، [نوذری]، ص 35

[28] استتفورد، ص 205

[29] استنفورد، ص 206

[30] باتومور، ص 31

[31] ادواردز، ص 6-35

[32] لیتل، ص 8

[33] ادواردز، ص 8-37

[34] لیتل، ص 9

[35] اردواردز، ص 37، همچنین استنفورد، ص 169

[36] ادواردز، ص 39-38

[37] اتکینسون، ص 39

[38] استنفورد، ص 179

[39] همان، ص 149 و 150

[40] همان، ص 357

[41] اتکینسون، ص 40

[42] ادواردز، ص 4-303

[43] اتکینسون، همانجا

[44] همان، ص 41

[45] همانجا

[46] کالینگوود، آر. جی.، مفهوم کلی تاریخ، ترجمه علی اکبر مهدیان، نشر اختران، تهران، 1385، ص 196

[47] استنفورد، ص 157

[48] اتکینسون، ص 42

[49] همان، ص 43

[50] کار، ص 127

[51] استنفورد، ص 148

[52] اتکینسون، [نوذری]، ص 44

[53] استنفورد، ص 149

[54] ادواردز، ص 107

[55] ادواردز، ص 110

نظرات 1 + ارسال نظر
sara.2631 چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 12:08

salam. وقتی بخوای به یکی بگی کارش خوبه چی میگی؟ به خودت همون رو بگو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد