مترسک

 

مترسک

دهان گشوده به گفتار انزوایش را

ولی نمی شنود هیچ کس صدایش را

نشد تکان بدهد دست را زمان وداع

نشد تمام کند شعر ماجرایش را

مترسک است، کلاهی و چند تکه لباس

نسیم کوچکی آشفته ادعایش را

دو تکه چوب برایش به جای می ماند

اگر بگیری از اندام او ردایش را

شبیه آینه از یاد برده هر چه که بود

اگر چه خاطره پرمیزند هوایش را

خبر ندارد از آنجا که پیشتر بوده ست

و شخم کرده زمان خط رد پایش را

برای این که نداند چگونه می گذرد

برای این که نبینند های هایش را -

کلاغ های سیاه این کسی که می بینید

مترسک است ، در آرید چشم هایش را......

(بابک دولتی)

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 20:15

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد