شعر

تو جان من شده بودی و من جوان شده بودم

و اعتراف می کنم شوق ناگهان شده بودم

تو ، هم نیامده ، هم آمده ، چه حال و هوایی

عجب بیانی از آن حس بی بیان شده بودم

کمی که نه – کمی از کم زیادتر ، به گمانم

دچار وسوسه و شرم توامان شده بودم

نگاه کردی ، می خواستم سلام بگویم

که شرمسار تو از لکنت زبان شده بودم

س س س س و زبانم به رمز نام تو را گفت

و من ، چقدر از این گفته شادمان شده بودم

تو خواستی که بخوانم ، سکوت کرد زمان هم

که خوش قریحه ترین شاعر زمان شده بودم

خروسخوان تو طلوعی در آسمان شده بودی

و من دوباره غروب ستارگان شده بودم

(محمد علی بهمنی)

با سری به هوا

سر به هوا با سری به هوا اگر هوایی باشد یک نفر از بالای پل خودش را پرت کرد تا پر کلاغان اتوبان را که پر از راه راه های سفید و سیاه بود با حوصله در خور توجه ای قرمز کند. یک نفر تمام بعد از ظهر را شعر نوشت و سیگار کشید و سیگار کشید و از ریه هایش کار کشید و کار کشید تا به دختر کوچولویی که مادرش را در نمی دانم پیچ چندم زندگی گم کرده بود خروس قندی بدهد و آبروی تمام خروس ها را ببرد و برای مرغ های پشت یخچال مغازه حسن آقا حرف در بیاورد و در بیاورد از ته جیب سوراخش اگر پیدا بشود، آدرس مادرش را یک نفر سر به هوا با سری به هوا- اگر هوایی باشد- رفت و رفت و رفت .... تا تمام شد محمدرضا عباس زاده، شاهرود، 29 دی ماه 1385 خورشیدی

به بهانه قهوه ای ترین چشمان یکی از فرزندان آدم ....

به بهانه قهوه ای ترین چشمان یکی از فرزندان آدم که بشریت را بشارت به دار می داد

 

ایمانوئل را که از

بابا نوئل کم کنی

می ماند

شیطان و

کلاه بوقی منگوله دارش

صدای پچ پچه می آید و پیچ و تاب زلف تو[1]

*****

دست از سرم بردآر، مگس

درست یادم نیست

بعد از ظهر چندمین روز بود که آفریده شدی

ای که می روی اینگونه سنگین

سرگردان

سرد

دو هزار و دویست قورباغه

بلندترین قاف همان سرود نخستین را در

در

دردم از یارست و درمان نیز، نیز

*****

ایمانوئل را که ولش کن

حاشیه ای قرمز، با لکه های مورب، و از بلندای آن سُرسُره[2]، سُر می خورَد....

می غلطد

دوباره سر می خورد

می غلطد

تا دو هزار و دویست قورباغه

بلندترین قاف جهان را کِل بکشند

تا طناب

*****

از همین جا که تو ایستاده ای

تا تمام بعد از ظهرهای کش آورده تابستان های بدون تو

بدون تو

بدنم را نخواهم بخشید

اگر به این همه زنجیر عادت کند

 که کلاهت را بردار پیرمرد چوبی

- چه جانوری بودی تو!!؟

*****

چشمانت را دوست دارم

و انحنای باشکوه ابروانت

و قاف بلند سرود نخستین را که بر گردنم آویخته اند

تا تبر کار خودش را بکند

تا سَرم سُر بخورد از بالای همان سُرسُره قرمز با هاشورهای یکنواختش

ای ما.

ما!؟

ما در قهوه ای چشمانت چه ....

- چه جانوری بودی تو!!؟

صدای پچ پچه می آید و پیچ و تاب زلف تو

*****

 

(شاهرود، محمد رضا عباس زاده 31 /2/86)



[1] ایمان و پدر، آدم را یاد جد مشترکمان، آدم می اندازد و تبعیدگاه معروفش که تنها مسبب این مهاجرت پر درد چشمان افسونگر حوا بود و بوی خوش سیب [لعنت به هر چه مار است].

[2] (سالها سال بعد) فرزندان بی تربیت همان پدر و مادر راه به بیراهه بردند و به جای پرستش خدای مهربانِ تنها، ترس و توتم را بهانه کرده ساختمان ها ساختند و زیگوراتش نامیدند و آنقدر سر از تن و تن از طناب جدا کرده اند که شاعر شوریده ناتوان است از توصیف آن همه مهربانی!

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برسد/

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد/

چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...../

رها کنی برود از دلت جدا باشد

به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد/

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه جهان برسد./

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد/

خدا کند که .... نه! نفرین نمی کنم نکند

به او که عاشق او بوده ام زیان برسد/

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند فقط زود آن زمان برسد/

مترسک

 

مترسک

دهان گشوده به گفتار انزوایش را

ولی نمی شنود هیچ کس صدایش را

نشد تکان بدهد دست را زمان وداع

نشد تمام کند شعر ماجرایش را

مترسک است، کلاهی و چند تکه لباس

نسیم کوچکی آشفته ادعایش را

دو تکه چوب برایش به جای می ماند

اگر بگیری از اندام او ردایش را

شبیه آینه از یاد برده هر چه که بود

اگر چه خاطره پرمیزند هوایش را

خبر ندارد از آنجا که پیشتر بوده ست

و شخم کرده زمان خط رد پایش را

برای این که نداند چگونه می گذرد

برای این که نبینند های هایش را -

کلاغ های سیاه این کسی که می بینید

مترسک است ، در آرید چشم هایش را......

(بابک دولتی)