اسفند

در روزهای آخر اسفند / کوچه بنفشه های مهاجر زیباست در نیمروز روشن اسفند وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد در اطلس شمیم بهاران با خاک و ریشه در جعبه های کوچک چوبین در گوشه ی خیابان می آورند جوی هزاران زمزمه در من می جوشد ای کاش ای کاش ادمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر که کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک محمد رضا شفعیعی کدکنی

کلمات

کلمات

 

کلمات مسئول اند

 

کلمات سنگین تر از هر دشنامی

 

آرامش خاموش ازل را از من گرفته اند

 

و من از وحشت بیهوده مردن است

 

که گاه از سرقضا سکوت میکنم

 

آیا معنا کردن جهان جنایتی برهنه

 

به خاطر بی باوری های ماست

 

آیا آدمی ادامه ی آسان

 

سنگ و غفلت و چند چیز مزخرف دیگر نیست

 

چرا برای رهایی خود ار پروپلای باد

 

کلمات مرده ی خاموش را کتک میزنیم

 

باید سکوت کنم

 

باید از خیر این همه باور بی دلیل بگذرم (نام شاعر؟)

اکتاویو پاز

مادرید ، 1937

در میدان دل آنجل /

زنان با کودکانشان می خرامیدند و آواز می خواندند/

هنگامی که فریادها به گوش رسید و آژیرها نالیه سرداد /

خانه ها در میان گرد و غبار به زانو در آمدند /

برج دو نیمه شد ، سردرها فرو ریخت /

و تند باد سمج موتورهای هواپیما /

دو نفر لباس هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند /

تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند /

و از جیره ی ما از زمان و بهشت /

تا به عمق ریشه های ما بروند و ما را نجات دهند /

تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی /

هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند /

آنان لباس هایشان را پاره کردند و همآغوش شدند /

زیرا هنگامی که بدن های عریان به هم می رسند /

انسان ها از زمان می گریزند و زخم ناپذیر می شوند /

هیچ چیز نمی تواند به آنان دست یابد ،آنان به سرچشمه باز می گردند /

آنجا من و تویی نیست ، فردا ، دیروز ، اسمی نیست /

حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است /

ای هستی محض … /

در شهرهایی که خاک می شوند /

اطاق ها از هم جدا می افتند /

اطاق ها و خیابان ها ، اسم هایی که طنینی چون زخم ها دارند /

اطاقی که پنجره هایش به اطاق های دیگر باز می شود /

با همان کاغذ دیواری رنگ پریده /

آنجا که مردی با آستین های بالا زده  خبرهای روز را می خواند /

یا زنی اطو می کشد ، اطاق آفتابرو /

که شاخه های درخت هلو بر آن سایه انداخته است /

اطاقی دیگر :  بیرون همیشه باران می بارد /

یک حیاط و مجسمه های برنجین سه کودک /

اطاق هایی که چون کشتی هایی لغزان /

در خلیجی از نورند ،  یا چون زیر دریایی ها /

سکوت گسترش می یابد و در امواج سبز پراکنده می شود /

به هر آنچه دست می زنیم تا بندگی فسفری دارد /

دخمه های مدفن ثروت ،‌عکس های خانوادگی/

که اینک رنگ باخته اند ، قالی های نخ نما /
قفس ها واطاق های شماره دار /
همه چهره دگرگون کرده اند همه بال در آورده می پرند /

هر نقش گچ بری ابریست /

هر دری به روی دریا باز می شود به چمنزار و آسمان /

هر میزی پنداری برای ضیافتی است /

همه چون صدف هایی دربسته اند و زمان به عبث آنان را محاصره کرده است /

دیگر اکنون نه زمانی به جا مانده ، نه  دیوارهایی ، فضا ،  فضا/

دستهایت را باز کن و این ثروت ها را بینبار /

میوه را بچین ، از زندگی بخور /

در زیر درخت دراز بکش ، آب را بنوش /

همه چیز بر چهره دگرگون کرده و مقدس است /

هر اطاقی مرکز جهان است /

این اولین شب همه چیز است ، روز نخستین است /

هنگامی که دو نفر عشقبازی می کنند جهان متولد می شود /

قطره ی نور از اندرون های  شفاف /

اطاق چون میوه ای باز می شود /

یا مانند ستاره ای در عین سکوت منفجر می شود /

و قوانینی که موش ها پوژه اش زده اند /

میله های آهنی بانک ها و زندان ها /

میله های تشریفات اداری ، حصارهای سیم خاردار /

مهرهای کائوچوبی ، نیشترها و سیخونک ها /

وعظ سلاح ها با آهنگی یکنواخت /

کژدمی با درجه ی دکترا و صدایی شیرین /

پلنگی با کلاه ابریشمین /

رئیس انجمن گیاه خواران و صلیب سرخ /

قاطر تعلیم و تربیتی /

تمساح ملبس به کسوت نجات دهنده /

پدر خلق ها ،  رئیس ، کوسه ماهی /

آرشیتک آینده ، خوکی با لباس نظامی /

عزیز دردانه ی کلیسا/

که دندان های مصنوعی سیاه شده اش را /

در آب مقدس می  شوید /

و به کلاس های زبان انگلیسی و دموکراسی می رود /

دیوارهای نامرئی ، صورتک های پوسیده ای /

که انسان را از انسان دیگر جدا می کند /

و از خویش /

اینهمه فرو می ریزد /

در لحظه ای عظیم و مابه یگانگی از دست رفته مان می نگریم /

به انزوای محض انسان بودن /

به شکوه انسان بودن/

شکوه نان را قسمت کردن ، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن/

معجزه ی از یاد رفته ی زنده بودن/

دوست داشتن جنگ است ،  اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند /

جهان دگرگون می شود ، هوس ها گوشت می گیرند /

اندیشه ها گوشت می گیرند ، بر شانه های اسیران/

بال ها جوانه می زنند ، جهان ، واقعی و محسوس می شود /

شراب باز شراب می شود /

نان بویش را باز می یابد ، آب آب است /

دوست  داشتن جنگ است ،  همه ی درها را می گشاید /

تو دیگر سایه ای شماره دار نیستی /

که اربابی بی چهره به زنجیرهای جاویدان /

محکومت کند /

جهان دگرگون می شود /

اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند /

دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم ها /

)اکتاویو پاز)

 

اپیزود

توضیح

لطفا به ترتیب بخوانید

-----------------

اپیزود یک

به من با دستکش دست دادی من اما نیمی از دستانم را در میان دست هایت جا گذاشتم

و نیمی از لبانم را در دهان تو

راوی: نزار قبانی

اپیزود دو

در آرزوی لبانت، صدایت و گیسوانت

آرام و گرسنه، به کمین تو در خیابانها پرسه می زنم

نان مرا سیر نمی کند ای صبحانه خورشید

راوی: پابلو نرودا

اپیزود سه

قدمم مسافت را در کوچه ها لگد مال می کند

جهنم درونم را اما چاره نیست

راوی: ولادیمیر مایاکوفسکی

اپیزود چهار

خدا، روی پاکت نوشت خصوصی و واسه من پست کرد

منم روی یک پاکت نوشتم خصوصی و جوابو توی اون براش فرستادم

راوی: لنگستون هیوز

اپیزود پنج

پرتقالی روی میز، پیراهن تو بر قالی و تو در تخت من

از حالا دو هدیه

طراوت شب و گرمای زندگی

راوی: ژاک پره ور

اپیزود شش

میان پستان هایت دهکده های سوخته، معادن بیشمار، کشتی های غرق شده

و مردانی که از آنان خبری باز نیامد

آنان که از میان پستانهایت گذشتند ناپدید شدند

و آنان که تا سحر ماندند خود را کشتند

راوی: نزار قبانی

اپیزود هفت

گهگاه می اندیشم که تو را در میدان بزرگ شهر شلاق بزنم

تا عکس ما دو تن آذین صفحه نخست روزنامه ها گردد و هر کسی

که نمی داند تو عشق منی با خبر شود

راوی: نزار قبانی

اپیزود هشت

به من گفت بیا، به من گفت بمان، به من گفت بخند،به من گفت بمیر

آمدم، ماندم،خندیدم،مردم

راوی: ناظم حکمت

اپیزود نه

دیدار تو ریسمانیست که مرا به هستیم گره زده است

گرهی که اگر گشوده شود همین لحظه، هرگز پشیمان نخواهم شد

راوی: ایزومی شی کی بو

اپیزود ده

ماریا، ماریا مرا راه بده!

می بینی انگشتانم متشنج می فشرند،

خرخره آهنی زنگ درت را

ماریا! بر گلویم نه جای انگشت، جای زخم است

در راباز کن

راوی: ولادیمیر مایاکوفسکی

اپیزود یازده

هر مرد که پس از من ببوسدت

تاکستانی را خواهد یافت

که من کاشته ام

راوی: نزار قبانی

اپیزود دوازده

برای چه تلفن می کنی

چرا با کمک تمدن شبیخون می زنی، وقتی که

عشق تو در فصل اقاقی ها مرده

چرا به صدایت فرمان می دهی تا دوباره مرا بکشد

راوی: نزارقبانی

اپیزود سیزده

سکوت

راوی:آزاد

اپیزود چهارده

پشیمان نیستم از سالهایی که با تو گم کردم

پشیمان شدن را نمی شناسم

می دانستم که روی اسبی بازنده شرط بسته بودم

راوی: نزارقبانی

اپیزود پانزده

سفر

راوی:راه

اپیزود شانزده

پرنده ای در سرم آواز می خواند

تکرار می کند که دوستم دارد،که دوستم داری

از پرنده و صدای مداومش خسته ام

فردا این پرنده را می کشم

راوی: ژاک پره ور

اپیزود هفده

تو باید آزاد بمیری

لخت و بی خیال، زیر یک درخت مانگو

تو باید

آزاد آزاد بمیری

راوی: لنگستون هیوز

اپیزود هجده

من خاطر رفیقم رو می خواستم

اما اون قالم گذاشت

دیگه حرفی ندارم

این شعر به همون نرمی که شروع شد تموم میشه

من خاطر رفیقم رو می خواستم

شعری در ده قسمت

 

سعیده زارع

شعری در ده قسمت

 

١ .

 

من از خیابان شروع نمی‌شوم

خطوط بارانی ِ سفید توست

که عابر می‌کند مرا

و من تمام چراغ‌های قرمز را

با نام تو رد می­کنم...

بی­خیال!

قانون­ها برای شکسته شدن

نوشته می­شوند

و مرا

برای سبز شدن

آفریده­اند!

 

 

٢ .

 

خیابان را رها کن

و آن مردی که خیال می­کنی

بارانیِ سفید است

از ابتدای این کلمات

تو در تصادفی دلخراش / له شده­ای

و من به تناقض رسیده­ام

که چشم­های کداممان

حقیقت را فاش کرد...

دور بزن

دور بزن دور این شعر

من جایی اشتباهی سکوت کرده­ام

تو در اتفاقی

اشتباهی قربانی شدی...

عزیزکم!

باران گرفته است

و مرا در خانه جا­ گذاشته­ای.

 

٣ .

 

ترافیک!

نه

ازاینکه به اتاقم بیایی و در را باز کنی

هراس ندارم

فقط قبل از آمدن تماس بگیر

شاید کمی پیر شده باشم.

اما هنوز گلدان آبی ِ سفالی

در اشتیاق داوودی­های سفید

زنده است

و این همه شلوغی که از خیابان

می­ریزد لای روشنایی­های اتاق

یعنی هنوز

پشت در

رو به انتظار ایستاده­ایم.

 

٤ .

 

بگذار یکباره به دنیا بیایند

و خلاص شوم

تا هر بار توضیح ندهم:

بارانی سفید

بارانی سفید

بارانی سفید!

 

 

٥ .

 

مخاطب !

به سیگار این شاعره فکر نکن

و سل

که حتی ریه­هایش سرفه می­کند

هوای دودی تهران را به خاطر بیاور

و این‌که تمام ما

لااقل یکبار عاشق شده­ایم.

 

 

٦ .

 

یک

دو

سه

چهار و پنج بار هم که بگویم

چشم­هایت را به حقیقت پنهان در خطوط پیشانی­ام

بسته­ای.

عابران پیاده / فقط از کنار هم رد می­شوند

و خیابان

خمیازه تمدن است

که بر دوشمان می­کشیم.

 

٧ .

 

خوب لابد فکر می­کنی

وقتی می­خواهم شعر بگویم

حتما باید باد بیاید

اتاق را ابری کنم

و زیر سیگاری بیاورم

این همه را فکر می­کنی

و چه اشتباهیست

که افتاده­ام در دست های تو

: مخاطبی که مرا به رنگ معشو قه­اش

آویزان کتاب می­کند.

 

٨ .

 

چه حکمتیست نمی­دانم

ریخته ما را در اتومبیلی همگانی

کم و زیادمان می­کند که چه؟

ما عابران خسته­ی یک خیابانیم

و یک شعر در جیب تمام ما زندگی می­کند:

بیچاره آدم­هایی

که فقط از روی خطوط سفید

به آن طرف می­رسند.

 

٩ .

 

جریمه!

حرف تازه­ای در این تابستان نیست

اینکه ترمز کنی

و تازه بفهمی

خیابانِ یک‌طرفه

آدمِ یکطرفه

مخاطبِ یکطرفه!

 

 

١٠ .

 

ده تا

فقط ده تا دوستت دارم

مخاطبی که مرا عاشق می­خواهی.

 

 

٩ / ٤ / ١٣۸٥

 

 برگرفته از مجله اینترنتی شعر وازنا