اشتباه فرشتگان

اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنمفرستاده می شود .پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان میکند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمدهمداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و

حال سخندرویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

 با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا بهتصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند.

 

مایا کوفسکی

مایاکوفسکی-

Vladimir Mayakovsky

مایاکوفسکی شاعر درام نویس و فوتوریست انقلابی روسی، در سال 1894م. در روستای بغدادی استان کوتاییسی گرجستان در قفقاز به دنیا آمد.
او خود در اتوبیوگرافی اش با نام "منم ولادیمیر مایاکوفسکی" چنین می نویسد:
در روز هفتم ماه ژوییه 1894 به دنیا آمدم ( و یا شاید که در سال 93، زیرا نظر ماما با نوشته رسمی پدرم در این خصوص مطابق نیست) در هر حال زودتر از سال 1893 نبود.
به هر روی آغاز تا پایان زندگی وی سراسر مبارزه و زایش بود.زندگی شخصی او تاثیر بسزایی در شعرش و بالندگی سبک فتوریسم در آثارش داشت.
او تا سن 20 سالگی سه بار بازداشت و بیش از یک سال زندانی سیاسی شده بود.
آشنایی او با مردان نامی روسیه همچون واسیلی کامنسکی و بورلیک،آغاز مرحله ای نو در زندگی او بود.
"در خلال روز توانسته بودم شعری بگویم یا دقیقتر قطعاتی از یک شعر، شعری بسیار بد که هیچ جا منتشر نشد، در بلوار سره تنسکی سطوری از آن را برای بورلیوک می خوانم می گویم « مال یکی از دوستان است » او می ایستد نگاهم می کند و فریادی می زند: « نخیر شما این شعر را گفته اید پس شاعری نابغه اید » ... آن شب به نحوی غیر منتظره ناگاه شاعر شدم!"
بی شک گسترش و بالندگی سبک فتوریسم روسیه مرهون ولادیمیر مایا کوفسکی است. توسعه حقیقی و پذیرفته شدن آن به عنوان سبکی مستقل و دارای شخصیتی منحصر به فرد،در پی تلاشها و سروده های منحصر به فرد اوست.
ابر شلوار پوش اولین شعر او دراین سبک پس از شکست عشقش به ماریا آلکساندوردنا دنیسووا،دختری جوان از مردم اودسا،در ژانویه 1904 سروده شد،بگونه ای مورد توجه طرفداران این سبک قرار گرفت که آنرا قله شعر روزگار لقب دادند.
اگرچه ترکیب نوین کلمات و جملات در این گونه شعر ممکن است عجیب به نظر آید،اما وضوح پیام و قدرت جنبه تصویر پردازی شعر،جذابیت زیادی دارد.
سرانجام در سال 1930 ولادیمیر مایاکوفسکی به زندگی خود که دمادم آمیخته با رنج عشق،دردهای جامعه و مردم،مبارزه با ظلم حاکم و تعصبات ادبیات روسیه بود،پایان داد.چند بند زیر،بخشی از احتمالا آخرین شعر مایاکوفسکی است که پس از خودکشی در جیبش یافتند:
...
نگاه کن چه سکونی بر جهان فرومینشیند،
شب، آسمان را فرو میپوشاند به پاس ستارگان
در ساعاتی اینچنین، آدمی برمیخیزد تا خطاب کند
اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را.

ابر شلوارپوش
برگردان:مدیا کاشیگر

فکرتان خواب می بیند
بر بستر مغزهای وارفته
خوابش
نوکران پروار را می ماند
بر بستر آلوده
باید برانگیزم جل خونین دلم را
باید بخندم به ریشها
باید
عنق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آنقدر
تا دل گیرد آرام
بر جان من نه هیچ تار موی سفید است
نه هیچ مهر پیرانه
من
زیبایم
بیست و دوساله
تندر صدایم
می درد
گوش دنیا پس می خرامم
ای شما
ظریف الظرفا
که عشق را
با کمانچه می خواهید
ای شما
خشن الخشنا
که عشق را
با طبل و تپانچه می خواهید
سوگند
حتی یک نفرتان
نمی تواند
پوستش را
چون من
شیار اندازد
تا نماند بر آن
جز
رد در ردِ لب و لب
گوش کنید
در آنجا
در تالار
زنی هست
از انجمن فرشته های آسمان
می گیرد دستمزد
کتان تنش نازک است و برازنده
می بینیدش
ورق می زند لبهایش را
گفتی کدبانویی
کتاب آشپزی
اگر بخواهید
تن هار می کنم
همانند آسمان
رنگ در رنگ
اگر می خواهید
حتی از نرم نرمتر میشوم
مرد
نه
ابری شلوار پوش می شوم
من به گلبازار باور ندارم
چه بسیار فخر فروخته اند به من
مردان و زنان
مردانی
کهنه تر از هر مریضخانه
زنانی
فرسوده تر از هر ضرب المثل.

هی ولادیمیر مایاکوفسکی! از گورت برخیز. نقطه ای را که بر مغزت نهاده ای پر کرده ام

 

 

...

وقتی تمام شود رقص عمر من

پخش خواهد شد رد پایم

در هزاران هزار قطره خون

 

می روم آن بالا پیش پدرم

سیاه از شب خوابی در فاضلاب

می ایستم در کنارش

سر به گوشش می برم و می گویم :

قربان خسته نشده اید از هر روز چرخاندن نگاه مهربانتان در مربای ابر ها

 

بیا بر درخت خیر و شر بزمی کنیم برپا

ما با شرابهایمان حتی پتروس آن حواری عنق را خواهیم آورد به رقص

بهشتی خواهیم داشت پر از حواهای خوشگل

 

پدر امر کن! گوش به فرمانم!

آیا می خواهی همین حالا خوشگلترین خانم خیابان را پیشکشت کنم ؟

نه! پدر ابروی خاکستری ات را گره نینداز،

سر پر مویت را تکان نده

میدانم در دل می گویی کیست این یارو

این بالدار که پشت سرم ایستاده ؟

 

آیا اصلا معنای عشق را میداند؟

آری من هم فرشته ام، من هم فرشته بوده ام

من هم نگاهی داشته ام همانند نگاه خروس قندی

اما چه کنم ؟ خسته ام

نمی خواهم به مادیانهای شکری بلوری

هدیه کنم جامهای پر نقش و نگار

 

پدر من از تو دو دست دارم

من از تو لب دارم

پس چرا نمی توانم ببوسم

ببوسم، ببوسم، ببوسم

و هر بار درد نکشم ؟

 

ترا قدرتمند می پنداشتم اما تو ضعیفی

تو کوچکی !

 

دیدی ؟ کفر گفتم

حالاست چاقو هم بکشم

 

لاشخورها بالهایتان تنگتر

در بهشت جا کم است، گفتم تنگتر!

چرا بالهایتان خیس است ؟ چرا بالهایتان از ترس مرده ؟

 

اما تو عود زده عود خور من شکمت را سفره خواهم کرد

من شکمت را جر خواهم داد از اینجا تا آلاسکا

ولم کنید کسی جلودارم نخواهد شد!

 

دروغ گفتم، آیا حقش را داشتم ؟

آرام باشم، از این هم آرامتر

ممکن نیست!

 

می بینید باز آسمان سرخ است از خون کشتار

باز ستاره ها را سر بریده اند

 

هی! با توام آسمان!

بردار کلاهت را ! دارم سان میبینم

 

صدایی بر نمی خیزد

جهان گوش گنده اش را

گوش پرستاره پرکنه اش را

بز

بزلرستان

 

 

برای دانستن بیشتر در مورد این بز معروف پیشنهاد می‌کنم کتاب « کوچه هفت پیچ , نوشته استاد محمد ابراهیم پاریزی باستانی , انتشارات نگاه , تهران 1376 » را مطالعه بفرمایید, تا حق مطلب ادا بشود و من چیزی را از قلم نیندازم و مدیون استاد نشوم.  

استاد در فصلی با عنوان « صفای لری » مفصل به بز پرداخته‌اند که بسیار زیباست.

آنچه که بعد از این نوشته‌ام بخشی از همین مقاله است که مناظره بین بز و درخت خرماست ...

 

(( یکی از قدیمیترین متن‌های ادبیات پهلوی اشکانی – که مثل «بز» خیلی "سخت جان" بوده و از «غافِلو» یا سیاه زخمِ خشمِ اردشیرِ بابکان و ساسانیان جان بدر برده است – منظومه‌ایست به زبانِ پهلوی اشکانی, به نام «درخت آسوریک». این کتاب در واقع مناظره‌ای است میان درختِ خرما ( درختی که منسوب به جنوب آسوراست.) با «بز» – حیوان کوههای لرستان و کردستان و خراسان. درین مناظره، عاقبتِ کار بز پیروز می‌شود. حالا بنده اول این مناظره را عیناً نقل میکنم, سپس نکته‌ای در باب آن توضیح می‌دهم. این ترجمه توسط آقای دکتر فرهاد آبادانی, استاد دانشگاه اصفهان به عمل آمده است. پیش از آن نیز مرحوم بهار قسمتهایی از آن را ترجمه نموده و در جلد اول سبک شناسی آورده بوده است.

( اصل نبشته به شعر پهلوی است. )

1-      « درختی رُسته است آنطرفِ شهرستانِ آسور, بُن‌اش خشک است, سرش تر و برگش به نَیْ می‌مانَد، برش به انگور، برشیرین دهد.

2-      « ای مردمان، من آن بلند درختم، بُز با من رقابت می‌کند که من از تو به بس گونه چیز برترم!

3-      [حال آنکه] « به خُوَیَنرْتْ زمین (=اقلیم چهارم) درختی نیست که مرا برابر باشد. چه، شاه از من تناول کند- چون میوه نوبار آورم.

4-      « من میله کشتیها هستم.

5-      « من دکلِ بادبانها هستم.

6-      « جاروب از من کنند که وار ازَند مکان و مان (=خانمان).

7-      « گواز (= برنج کوب و دَنْگْ ) از من کنند که کوبند جَوْ و برنج.

8-      « دمینک (= دم کوره) از من کنند آذرن وزن (= دم کوره که مشتعل کند آتش کوره را ).

9-      « موزه ام برزیگران را .

10-   « پای افزارم برهنه پایان را.

11-   « رسَن از من کنند که پای ترا بندند.

12-   « چوب از من سازند که پایهای ترا ماچ کند. (بوسه زند)

13-   «میخ از من کنند که ترا سرنگونه آویزند.

14-   « هیزمِ آتش هستم که ترا در آن برشته و بریان کنند.

15-   « در تابستان سایه بانم بر سرِ شهریاران.

16-   « شکّرم بزرگان را – انگینم آزاد مردان را.

17-   « تبنگوی از من سازند دارو دان که از شهر به شهر برند.

[ دارو] پزشک بر پزشک را.

18-   « آشیانه (= قفس) ام مرغکان را- سایه ام کاروان را.

19-   « هسته بیافکنم (که) به نوبرم (= سرزمین) رُست (= روئید) تا ارزنگانْ مردم (= مردمانِ فقیر) از من بهره برند.

20-  « من دانم از زادن تو، هنگامی اتفاق افتد که آنها را نان و شراب برای خوردن نیست. آنها از میوۀ من تناول کنند, سپس سرشاخهای مرا پیچند.»

 

***

 

21-  « هنگامی که درخت آسوریک این گفته‌ها را تمام کرد، بز نیز پاسخ گفت: «من از تو گفتار به مدتِ زیاد شنیدم تا با من به جنگ خاستی - وقتی از من پاسخ شنوی پشیمان خواهی شد و مردم ترا از سخنان لاف و گزاف سرزنش کنند.

22-  « ای شاه بلند پایه- بدان که شاهنشاهی مانند جمشید که زمان درازی پادشاهی کامل بود و با خوشی زیست و رنچ و دردی برای دیوان بود...

23-   « ای مردم اینجا درختی خشک که سرش زرّین است،

24-   « سرتوبمانند سرکودکان زرین است،

25-  « ببار بردن سزد دانا نه از یک دش آگاه (= نادان، بد آگاه) اگر که [مثل من] باربرد و بی سود است برای بلند قدی مانند توکه حمل بار کند.

26-   « اگرت پاسخ گویم ننگی گران [برای من] بُوَد.

27-   « گویم سخن -همانطور که یک پارسی (=اهل پارس) سخن گوید -که تو میروئی و خشک میشوی چون درختانِ بی‌بر.

28-   «اگر تو برآوری, مردمان آنرا بر زمین هلند (=رهاکنند, گذارند) مانند پِشکِل گوسفندان.

29-   « خودگُمانی ( گمان می‌بری) که کسی هستم, همانطور که یک روسپی زاده کسی است.

30-   « می شنوی. ای دیو بلند-از توبه پیکارم [هم چنانکه ]مزاد پرستان تا روزگار بهران ورجاوند علیه [جددینان] به پیکارند.

31-   «جدا از شیرِمن، که بُزم، یَشْت و یزِشْن اهورا مزدا کردن نشاید.

32-   «در انجام یزِشْن یزدان و گوشورون ایزد- که برای چهار پایان انجام شود- نیرنگ (= Nirang ) از من است.

33-  «آنچه بارپشم که بر پشت دارم -جدا از من، که بِزَم، نشاید [بدست] کردن. (= بجز من که بزم از کسی دیگر چنین پشمی میسر نشود.)

34-   «کمر از من کنند که با مروارید آرایند.

35-   «موزه‌ام سزای آزادگان و ساز و برگ‌ام [سزای] نجباء و دستکش‌ام بر دست شاهزادگان و پادشاهان هم مرز.

36-   «مشک آبدان از من کنند بدشت و بیابان، در روزهای گرم آب سرد و خنک از من است .

37-   «مشک از من کنند و مجلس سور (= جشن و سرور) آرایند، [نیز] سور (= جشن و سرور) بزرگ از [گوشت] می آرایند.

38-   « و شهریاران و کدخدایان و دهداران [که] سروریش پیراند- باشکوه [و] بزرگی مرا در کنار دارند.

39-   « نامه از [پوست] پروردۀ من کنند [و] دبیرانْ دفترِ پرداخت و مزد بر من نویسند.

40-   «زه از من کنند که با آن گور ببندند. بَرَک (=نام پارچۀ خراسانی) از پشمِ بز کنند که آزادگان و بزرگان بردوش گیرند.

41-  «تنگ از من کنند که با آن زین بندند که رستم و اسپندیار بر آن نشینند که پیل مست بزنجیر دارند تا بکارزار اندر کاردارند. همانگونه هست که بندند زین‌ها را برای شکار- از من کنند. جدا از من که بُزَم، این ها را ساختن نشاید.

42-  «انبان از من کنند و در آن گذارند نان و شربت و پنیر و روغن خوراکی [و] کافور و مشک سیاه و خزتخاری، بسیار جامههای شاهوار [و] جامه‌های شایستۀ کنیزکان بانبان دارم.

43-  « اندر ایرانشهرکُستی (= بندی که زرتشتیان برمیان بندند) از من کنند. از پشمِ سپید من تشک شاهوار برای بزرگان سازند. از من جامه بر سینه و گردن کنیزکان سازند. از من سازند بندی که گاوان بر هم بندند.

44-  «سروی به بلندی ده وی تستVitest (= مقیاسی است) بر پشت دارم و کوه بکوه روم. کشورهای زیاد از هندوستان تا دریای وروکیش، مردمان مختلف زیوَند. در آنجا مردمانی‌اند به بلندی یک Vitest و در چشم خوانند(= که چشمها بر سینه دارند) با سرکه به سگ مانند و گوشها که به خرگوش مانند و مردمانی که برگ درختان خورند. همه از من شیردوشند- زندگانی همه از [قِبَلِ] من است .

45-  « پیش پارک (= نوعی خوراک است و بعربی شفارج میگویند) از من سازند و نیز انوشه خوار (= نوعی خوراک) که شهریاران و نجباء و بزرگان خورند. بهمین سبب من بر تو, ای درختِ آسوریک, برترم.

46-   « و از من گیرند شیر و پنیر برای جوانان و ماست و کشک از شیر من سازند.

47-   « و مزدا پرستان پادیاب از پشتِ من دارند.

48-   « چنگ و نی و خانوار؟ و بربط و تنبور همه که زنند و سرایند، از من سازند.

بهمین سبب من بر تو, ای درخت آسوریک, برترم.

49-  « چون بُز ببازار برند و بفروش دارند, هر که را ده جوزن (= واحد پول) نباشد فرازِ بز نیاید. به دوپشیز کودکان جان خواستک (= نام میوه) خورند, ایشان فراز افکنند بدور آنرا.

50-  « اینم سود و نیکی (= اینهاست سود و نیکی)،  من اینم دهش و درود (= اینهاست دهش و درود من) که از من - که بِزم - بر همۀ زمین برفته است.

51-  «اینهاست سخنان زرّینِ من که به پیش تو آوردم - چون مروارید که به پیش خوک یا گراز برند و یا چون چَنگ که به پیشِ شتر مست زنند.

52-  «از بُن (= ابتدا) گویند: از بُن دهِش (= ابتدای آفرینش) که من ترا از بین میبرم و من چرم خوشبوی گیاه تازه از کوهها و نوشم آبِ سرد از چشمه‌ها.

53-   « تو کی کسی را در اینجا گرسنه دیدهای ؟

54-   « بز به پیروزی شد .

اندرخوشنامی در بهشتِ گرو ثمان بسر بَرَد- او که این را نوشت. او دیرزیَد و دشمنانش گریان باشند و سرِ دشمنانش مرگ بیند.

کسی که دستور دارد این را نویسند و کسی که این را نوشت، هر دو دیرزیوَند در این گیتی و خوشنام و در آن جهان روانشان بوختار (= آزاد ) و شاد باد-ایدون باد (=این چنین باد)  ))

شعر

تو جان من شده بودی و من جوان شده بودم

و اعتراف می کنم شوق ناگهان شده بودم

تو ، هم نیامده ، هم آمده ، چه حال و هوایی

عجب بیانی از آن حس بی بیان شده بودم

کمی که نه – کمی از کم زیادتر ، به گمانم

دچار وسوسه و شرم توامان شده بودم

نگاه کردی ، می خواستم سلام بگویم

که شرمسار تو از لکنت زبان شده بودم

س س س س و زبانم به رمز نام تو را گفت

و من ، چقدر از این گفته شادمان شده بودم

تو خواستی که بخوانم ، سکوت کرد زمان هم

که خوش قریحه ترین شاعر زمان شده بودم

خروسخوان تو طلوعی در آسمان شده بودی

و من دوباره غروب ستارگان شده بودم

(محمد علی بهمنی)

با سری به هوا

سر به هوا با سری به هوا اگر هوایی باشد یک نفر از بالای پل خودش را پرت کرد تا پر کلاغان اتوبان را که پر از راه راه های سفید و سیاه بود با حوصله در خور توجه ای قرمز کند. یک نفر تمام بعد از ظهر را شعر نوشت و سیگار کشید و سیگار کشید و از ریه هایش کار کشید و کار کشید تا به دختر کوچولویی که مادرش را در نمی دانم پیچ چندم زندگی گم کرده بود خروس قندی بدهد و آبروی تمام خروس ها را ببرد و برای مرغ های پشت یخچال مغازه حسن آقا حرف در بیاورد و در بیاورد از ته جیب سوراخش اگر پیدا بشود، آدرس مادرش را یک نفر سر به هوا با سری به هوا- اگر هوایی باشد- رفت و رفت و رفت .... تا تمام شد محمدرضا عباس زاده، شاهرود، 29 دی ماه 1385 خورشیدی