توضیح
لطفا به ترتیب بخوانید
-----------------
اپیزود یک
به من با دستکش دست دادی من اما نیمی از دستانم را در میان دست هایت جا گذاشتم
و نیمی از لبانم را در دهان تو
راوی: نزار قبانی
اپیزود دو
در آرزوی لبانت، صدایت و گیسوانت
آرام و گرسنه، به کمین تو در خیابانها پرسه می زنم
نان مرا سیر نمی کند ای صبحانه خورشید
راوی: پابلو نرودا
اپیزود سه
قدمم مسافت را در کوچه ها لگد مال می کند
جهنم درونم را اما چاره نیست
راوی: ولادیمیر مایاکوفسکی
اپیزود چهار
خدا، روی پاکت نوشت خصوصی و واسه من پست کرد
منم روی یک پاکت نوشتم خصوصی و جوابو توی اون براش فرستادم
راوی: لنگستون هیوز
اپیزود پنج
پرتقالی روی میز، پیراهن تو بر قالی و تو در تخت من
از حالا دو هدیه
طراوت شب و گرمای زندگی
راوی: ژاک پره ور
اپیزود شش
میان پستان هایت دهکده های سوخته، معادن بیشمار، کشتی های غرق شده
و مردانی که از آنان خبری باز نیامد
آنان که از میان پستانهایت گذشتند ناپدید شدند
و آنان که تا سحر ماندند خود را کشتند
راوی: نزار قبانی
اپیزود هفت
گهگاه می اندیشم که تو را در میدان بزرگ شهر شلاق بزنم
تا عکس ما دو تن آذین صفحه نخست روزنامه ها گردد و هر کسی
که نمی داند تو عشق منی با خبر شود
راوی: نزار قبانی
اپیزود هشت
به من گفت بیا، به من گفت بمان، به من گفت بخند،به من گفت بمیر
آمدم، ماندم،خندیدم،مردم
راوی: ناظم حکمت
اپیزود نه
دیدار تو ریسمانیست که مرا به هستیم گره زده است
گرهی که اگر گشوده شود همین لحظه، هرگز پشیمان نخواهم شد
راوی: ایزومی شی کی بو
اپیزود ده
ماریا، ماریا مرا راه بده!
می بینی انگشتانم متشنج می فشرند،
خرخره آهنی زنگ درت را
ماریا! بر گلویم نه جای انگشت، جای زخم است
در راباز کن
راوی: ولادیمیر مایاکوفسکی
اپیزود یازده
هر مرد که پس از من ببوسدت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام
راوی: نزار قبانی
اپیزود دوازده
برای چه تلفن می کنی
چرا با کمک تمدن شبیخون می زنی، وقتی که
عشق تو در فصل اقاقی ها مرده
چرا به صدایت فرمان می دهی تا دوباره مرا بکشد
راوی: نزارقبانی
اپیزود سیزده
سکوت
راوی:آزاد
اپیزود چهارده
پشیمان نیستم از سالهایی که با تو گم کردم
پشیمان شدن را نمی شناسم
می دانستم که روی اسبی بازنده شرط بسته بودم
راوی: نزارقبانی
اپیزود پانزده
سفر
راوی:راه
اپیزود شانزده
پرنده ای در سرم آواز می خواند
تکرار می کند که دوستم دارد،که دوستم داری
از پرنده و صدای مداومش خسته ام
فردا این پرنده را می کشم
راوی: ژاک پره ور
اپیزود هفده
تو باید آزاد بمیری
لخت و بی خیال، زیر یک درخت مانگو
تو باید
آزاد آزاد بمیری
راوی: لنگستون هیوز
اپیزود هجده
من خاطر رفیقم رو می خواستم
اما اون قالم گذاشت
دیگه حرفی ندارم
این شعر به همون نرمی که شروع شد تموم میشه
من خاطر رفیقم رو می خواستم
هفت خردمند
درباره ی هفت خردمند حکایتی نقل می کنند آنقدر آموزنده و لطیف که انسان نیازی نمی بیند درباره ی اصل و صحت آن تحقیق کند : گویا روزی این هفت پیشوای خرد به قصد گشت و گذار در دشت و صحرا قرار ملاقات می گذارند در معبد دلف نزد هاتف غیبی آپورلون ، و هنگامی که به محل می رسند با احترام تمام از طرف سالمندترین کاهن آن معبد مورد استقلال قرار می گیرند . این کاهن که می بیند گلهای سرسبد خرد یونانی دور او گرد آمده اند از آنها می خواهند که هر یک روی دیوار معبد پندی حک کنند . نخستین کسی که این دعوت را پذیرفت خیلون اسپارتی بود که نردبان خواست و درست بالای سردر معبد پند معروف خود را نوشت : « خود را بشناس » خردمندان دیگر نیز یکی پس از دیگری از او تقلید کردند . کلئوبول و پریاندروس ، اولی در طرف راست و دومی در طرف چپ دروازه ی معبد شعارهای مشهور خود را نوشتند : « میانه روی عالی است » و « آرامش زیباترین چیز دنیاست » سولون به نشانه ی فروتنی گوشه ی نیمه ی تاریکی از داخل معبد را برگزید و نوشت : « فرمانبری را یاد بگیر تا فرماندهی را آموخته باشی » تالس مطلب خود را روی دیوارهای بیرونی معبد ، در جایی نوشت که هر زائری ، وقتی از جاده مقدس به سوی معبد می آید ، نوشته ی او را پیش چشم داشته باشد : « دوستان خود را فراموش مکن! » پیتاکوس که مثل همیشه هیجان زده بود در برابر سه پایه ی پوتیا زانو زد و این جمله ی نامفهوم را نوشت : « وثیقه را مسترد دار » . آخرین نفر بیاس پیرینی بود که در برابر شگفتی همگان گفت امروز واقعا حوصله ی هیچ کاری را ندارم و خلاصه ... نمی دانم چه بنویسم . آن وقت دیگران او را دوره کردند و هر کدام کوشیدند تا کلام موثری به او القا کنند اما با وجود تشویقهای همکارانش ، بیاس نرم نشد . هر چه آنها اصرار کردند : « دلیر باش بیاس ، فرزند تئوماموس ، تو که خردمندترین مایی نشانی از روشنگری خود برای زائران آینده بگذار ! » او بیشتر طفره رفت و با اعتراض گفت : « دوستان من ، گوش فرار دهید ، صلاح همگان در این است که من هیچ ننویسم .» و آنها آن قدر اصرار کردند که بالاخره خردمند بیچاره دیگر نتوانست شانه خالی کند. آن گاه با دستی لرزان قلم کند کاری کوچکی برداشت و چنین نوشت : « اکثریت شرور است .»
سعیده زارع شعری در ده قسمت ١ . من از خیابان شروع نمیشوم خطوط بارانی ِ سفید توست که عابر میکند مرا و من تمام چراغهای قرمز را با نام تو رد میکنم... بیخیال! قانونها برای شکسته شدن نوشته میشوند و مرا برای سبز شدن آفریدهاند! ٢ . خیابان را رها کن و آن مردی که خیال میکنی بارانیِ سفید است از ابتدای این کلمات تو در تصادفی دلخراش / له شدهای و من به تناقض رسیدهام که چشمهای کداممان حقیقت را فاش کرد... دور بزن دور بزن دور این شعر من جایی اشتباهی سکوت کردهام تو در اتفاقی اشتباهی قربانی شدی... عزیزکم! باران گرفته است و مرا در خانه جا گذاشتهای. ٣ . ترافیک! نه ازاینکه به اتاقم بیایی و در را باز کنی هراس ندارم فقط قبل از آمدن تماس بگیر شاید کمی پیر شده باشم. اما هنوز گلدان آبی ِ سفالی در اشتیاق داوودیهای سفید زنده است و این همه شلوغی که از خیابان میریزد لای روشناییهای اتاق یعنی هنوز پشت در رو به انتظار ایستادهایم. ٤ . بگذار یکباره به دنیا بیایند و خلاص شوم تا هر بار توضیح ندهم: بارانی سفید بارانی سفید بارانی سفید! ٥ . مخاطب ! به سیگار این شاعره فکر نکن و سل که حتی ریههایش سرفه میکند هوای دودی تهران را به خاطر بیاور و اینکه تمام ما لااقل یکبار عاشق شدهایم. ٦ . یک دو سه چهار و پنج بار هم که بگویم چشمهایت را به حقیقت پنهان در خطوط پیشانیام بستهای. عابران پیاده / فقط از کنار هم رد میشوند و خیابان خمیازه تمدن است که بر دوشمان میکشیم. ٧ . خوب لابد فکر میکنی وقتی میخواهم شعر بگویم حتما باید باد بیاید اتاق را ابری کنم و زیر سیگاری بیاورم این همه را فکر میکنی و چه اشتباهیست که افتادهام در دست های تو : مخاطبی که مرا به رنگ معشو قهاش آویزان کتاب میکند. ٨ . چه حکمتیست نمیدانم ریخته ما را در اتومبیلی همگانی کم و زیادمان میکند که چه؟ ما عابران خستهی یک خیابانیم و یک شعر در جیب تمام ما زندگی میکند: بیچاره آدمهایی که فقط از روی خطوط سفید به آن طرف میرسند. ٩ . جریمه! حرف تازهای در این تابستان نیست اینکه ترمز کنی و تازه بفهمی خیابانِ یکطرفه آدمِ یکطرفه مخاطبِ یکطرفه! ١٠ . ده تا فقط ده تا دوستت دارم مخاطبی که مرا عاشق میخواهی. ٩ / ٤ / ١٣۸٥ |